خاموش به كوي روشن ماه برو
تا خلوت عارفان آگاه برو
حيران تماشاي رسيدن ها باش
بي چشم ببين و بي قدم راه برو
خاموش به كوي روشن ماه برو
تا خلوت عارفان آگاه برو
حيران تماشاي رسيدن ها باش
بي چشم ببين و بي قدم راه برو
تو را دوست دارم چون نان و نمك
چون لبان گُر گرفته از تب
كه نيمه شبان در التهاب قطره اي آب
بر شير آبي بچسبد
تو را دوست دارم
چون لحظۀ شوق، شبهه، انتظار و نگراني
در گشودن بستۀ بزرگي
كه نمي داني در آن چيست
تو را دوست دارم
چون سفر نخستين با هواپيما
بر فراز اقيانوس
چون غوغاي درونم
لرزش دل و دستم
در آستانۀ ديداري در استانبول
تو را دوست دارم چون گفتن «شكر خدا زنده ام.»
تو همان شعري
كه دهان به دهان
به دهان من رسيده است
تو را براي هيچ كس نخواهم خواند.
نزديك كه مي آيي
دورتر مي شوي از من
وقتي حواست جايي
جا مانده است.
شايد هر كداممان
بريده اي از يك زندگي در گذشته ايم
تكه هاي پراكندۀ يك پيكر
و تو
قلب مني بي گمان
و من
كتابي كه يك روز در خلوت كتابخانه اي ورق زده اي
بالشم بوده اي بي گمان
كه خواب هاي بسياري بر تو ديده ام.
سياه تر از ظلمات اسكندر
تاريكي جهل است
و ارمغانش
به جاي آب حيات
چشمۀ زهرابي است
كه به مرداب نيستي جاريست.
شب آمد تا شب وصلم دهد ياد
دهد خاك وجودم جمله بر باد
يقين مي سوخت فايز زآتش دل
نمي كردش گر آب ديده امداد
به رخ جا داده اي زلف سيه را
به كام عقرب افكندي تو مه را
كه ديده عقرب جراره فايز
زند پهلو به ماه چارده را؟
بعد از ظهر هاي دلگير آبان ماه
كه برگ هاي نيمه زرد به تن درخت
عاريتي هستند
و چند كلاغ در پرواز
از پشت درختان مي گذرند
بعد از ظهر هاي دلگير پاييز شميران
كه من را به طولاني بودن شب
اميدوار مي كنند.
چشمانت،
دريا را به مد مي كشاند
مرا به شعر.