تندباد
همه چيزي را برده است
جز سايه اي
كه به سنگ كوچك خود تكيه داشت.
تندباد
همه چيزي را برده است
جز سايه اي
كه به سنگ كوچك خود تكيه داشت.
نمكيِ كوچۀ ماست، باد
يادت را مي آورد
شعرم را با خود مي برد.
دوستت خواهم داشت
در ايستگاه خستۀ آزادي
روي پله هاي برقي مترو
وقتي تو به شمال شهر مي روي و من
به ترمينال غرب.
حديث سايه و خورشيد
همان حكايت ماست
يكي كه هست
ديگري پنهان
درون پرده اي از انتظار
ناپيداست.
ما زيستن را ياد گرفتيم
همچون كودكاني كه دويدن را ياد مي گيرند
اما نه در وقت بازي
كه به هنگام فرار.
به حرمت نان و نمكي كه با هم خورديم
نان را تو ببر
كه راهت بلند است
و طاقتت كوتاه
نمك را بگذار براي من
مي خواهم اين زخم
تا هميشه تازه بماند.
شاخه ها را زده اند
برگ ها را به زمين ريخته اند
و شنيدم كه زني زير لبش مي گفت:
تو گنهكاري
باد باران زدۀ زرد خزان
تو گنهكاري
دل من جنگل سبزي بود
و در آن سر به هم آورده درختان بلند
شاخه ها را زده اند
برگ ها را به زمين ريخته اند
و شنيدم كه زني در دل من مي گفت:
تو گنهكاري
باد باران زدۀ سرد خزان
تو گنهكاري.
تا زماني كه جهان را قفسم مي دانم
هر كجا پر بزنم طوطي بازرگانم
گريه ام باعث خرسندي دنياست چو ابر
همه خندان لب و شادند كه من گريانم
حاضرم در عوض دست كشيدن ز بهشت
بوي پيراهن يوسف بدهد دستانم
زندگي مثل حصاري ز غم و دلتنگي است
مرگ اي كاش رهايم كند از زندانم
بيت آشفته ايَم در غزلي ناموزون
ميل دارم كه رديفي بدهد پايانم
اين شهر
شهر قصه هاي مادربزرگ نيست
كه زيبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبي نديده ام
من از اينجا خواهم رفت
و فرقي هم نمي كند
كه فانوسي داشته باشم يا نه
كسي كه مي گريزد
از گم شدن نمي ترسد.