پرنده ات هستم
تا آن هنگام
كه قفسم نباشي.
وطن؛
ميزي چوبي است
كه گرد آن نشستيم و چاي نوشيديم
پيش از آنكه مأموران ادارۀ مهاجرت
ما را بيابند.
به خودت نگير شيشۀ پنجره
تميزت مي كنند
كه كوه را بي غبار ببينند
و آسمان را بي لكه
به خودت نگير شيشه
تميزت مي كنند كه ديده نشوي.
تنهايي در اتوبوس
چهل و چهار نفر است
تنهايي در قطار
هزار نفر.
فاصلۀ بين ما
همچون زمين و خورشيد
مايۀ حيات است
همين بس كه خورشيدِ من باشي
و زمين وار دورت بگردم
حتي اگر فاصله ها
هرگز به پايان نرسند.
عنكبوت سالهاست
تار مي تند به پاي طعمه اش
طعمه اش هزارپاست.
فسانۀ شب غم را چراغ مي فهمد
زبان آه مرا گوش داغ مي فهمد
به وصل در غم هجران نشسته بلبل ما
فريب عشوه فروشان باغ مي فهمد
ز دور دل به تپيدن دهد، چه حال است اين؟
غريب كوي تو را بي سراغ مي فهمد
قدح به لب چو گرفتم، شراب سوخت، حزين!
حرارت جگرم را اياغ مي فهمد
اين واژۀ نيامدن
آنقدر مغزم را خورد
كه عاقبت
دو مار روي شانه هايش سبز شد
كاش شهرزاد مي شدي
كه قصۀ آمدنت
هزار و يك شب طول مي كشيد.
كفش هايمان
هنوز كنار هم بودند
كه راهمان از هم جدا شد.
تنها زماني كوتاه كنار هم بوديم
و فهميديم كه عشق
هزاران سال ميپايد.