فسانۀ شب غم را چراغ مي فهمد
زبان آه مرا گوش داغ مي فهمد
به وصل در غم هجران نشسته بلبل ما
فريب عشوه فروشان باغ مي فهمد
ز دور دل به تپيدن دهد، چه حال است اين؟
غريب كوي تو را بي سراغ مي فهمد
قدح به لب چو گرفتم، شراب سوخت، حزين!
حرارت جگرم را اياغ مي فهمد
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61