دانه مي دهم
گنجشك هاي صبحگاهي را
پشت پنجره ام
از خرده شعرهايي كه شب
از دست هاي تو
مي ريزد بر بي خوابي ها
و بالش لبريز از اميدم.
دانه مي دهم
گنجشك هاي صبحگاهي را
پشت پنجره ام
از خرده شعرهايي كه شب
از دست هاي تو
مي ريزد بر بي خوابي ها
و بالش لبريز از اميدم.
در ناخودآگاهم نشسته اي
كه ناخودآگاه مي نويسمت.
من آمده ام
تا به جاي پنجه هاي مردۀ پاييز
پنجه هاي زندۀ تو را بپذيرم
من آمده ام تازه تر از هر روز
تا تو را با پيشاني ات بخواهم
كه بلندتر از رگبار است
مي خواهم دوباره بيآغازم
اين بهاري را كه خواهي نخواهي
خون مرا در راه ها مي دواند.
چه صحنۀ مضحكي مي شود
وقتي كه پليس ها در خيابان
كارگران كارخانۀ باتوم سازي را
كتك مي زنند
در زندگي
صحنه هاي مضحك بسياري هست
كه هيچكس را نمي خنداند.
اگر ميخواهي نوازشم كني
مانعت نميشوم
اگر ميخواهي ببوسيام، ميتواني
ميگذارم پستان هايم را عريان كني
ولي بايد بداني كه پدرم را آلمانيها تيرباران كردند
و يك برادرم را در كوره سوزاندند
اگر ميخواهي نوازشم كني
هيچ مانعت نميشوم
ولي بايد بداني كه تمام اين مردگان
در من زوزه ميكشند
و من سراپا
سراپا خاكسترم
ببوس مرا
ولي اي كاش اين بوسه تلخكامت نكند.
ديگر به گذشت زمان
اعتنايي نمي كنم
اما آن بوسه هاي نگرفته و نداده
آن نگاه هاي نكرده و نديده را
كه به من باز خواهد داد؟
گفتم صنما، لاله رخا، دلدارا
در خواب نماي چهره باري يارا
گفتا كه روي به خواب بي ما وانگه
خواهي كه دگر به خواب بيني ما را
مثل تن سنگ، سخت باشم شايد
يك جغد سياه بخت باشم شايد
حالا كه دهان عقلم و انسانم
صد سال دگر درخت باشم شايد
هر چند نمي رسد به دستت دستم
ياد تو عجيب مي كنم سرمستم
من عاشقم و فلسفۀ من اين است
دارم به تو فكر مي كنم پس هستم
در فقدان خورشيد
يكي يكي به چشم مي آيند
چراغ هاي نيمه مردۀ مفلوك.