خانه به خانه
چهارخانه هاي پيراهنت را
به دنبال مردي مي گردم
كه تو نيستي!
خانه به خانه
چهارخانه هاي پيراهنت را
به دنبال مردي مي گردم
كه تو نيستي!
سبك تر شديم اما
بالاتر نرفتيم ديگر
باري كه از روي دوشمان برداشته شد
بالهايمان بود.
سودا به سرم همچو پلنگ اندر كوه
غم بر سر غم به سان سنگ اندر كوه
دور از وطن خويش و به غربت مانده
چون شير به دريا و نهنگ اندر كوه
يك روز
تاك بودم و مست
يك روز
بيد بودم و مجنون
اما اين بار خواهش مي كنم
مرا قاصدك بيافرين!
آدم ها
خيلي وقت است
كه به خبر هاي خوب محتاجند.
شعرهايي كه نسروده ام
روزهايي هستند
كه هنوز نيامده اند
و شب هايي كه رنج آلود
به صبح نرسيده اند.
اگر كسي مرا خواست
بگوييد رفته باران ها را تماشا كند
و اگر اصرار كرد
بگوييد براي ديدن طوفان ها رفته است
و اگر باز هم سماجت كرد
بگوييد رفته است تا ديگر باز نگردد.
بهار آمده و برگ ريز مانده دلم
دلم شكست خدا ريز ريز مانده دلم
هواي عربده در كوچه هاي شب دارم
ولي خمار شرابي غليظ مانده دلم
سرم هواي «سرم چرخ مي زند» دارد
در آرزوي «عزيزم بريز!» مانده دلم
به اين اميد كه شايد به ديدنم آيي
به رغم حرف پزشكان مريض مانده دلم
به آن هوا كه بلندش كني مگر از خاك
هنوز روي زمين سينه خيز مانده دلم
تو آمدي و به زندان عشق افتادم
به لطف نام تو اما عزيز مانده دلم
صداي تو، نفس تو، نگاه كردن تو
هنوز عاشق اين چند چيز مانده دلم
هنوز مانده تصرف كني دلاور من
تنم لبم غزلم مانده، نيز مانده دلم
به خنده گفت:تنت نه! لبت نه! شعرت نه!
گزينه اي است كه بر روي ميز مانده دلم
زندگي
فاصلۀ سنگ
تا آيينه
از پرتاب تا شكستن است.
شب با تمام ستاره هايش
بايد
از آغوش تو گذشته باشد
تا بتواند
به صبح برسد.