خانه به خانه
چهارخانه هاي پيراهنت را
به دنبال مردي مي گردم
كه تو نيستي!
خانه به خانه
چهارخانه هاي پيراهنت را
به دنبال مردي مي گردم
كه تو نيستي!
اي عشق! زمين و آسمان آيۀ توست
بنياد ستون بي ستون، پايۀ توست
چون رهگذري خسته كه مي آسايد
آسايش آفتاب در سايۀ توست
ز داغ عشق تو خون شد دل چو لالۀ من
فغان كه در دل تو ره نيافت نالۀ من
مرا چو ابر بهاري به گريه آر و بخند
كه آبروي تو اي گل بود ز ژالۀ من
شراب خون دلم مي خوري و نوشت باد
دگر به سنگ چرا مي زني پيالۀ من
چو بشنوي غزل سايه چنگ و ني بشكن
كه نيست ساز تو را زهره سوز نالۀ من
هيچ مي داني كه آخر كيستي؟
آتشي، خاكي، هوايي، چيستي؟
يا كه در بحبوحۀ اين سالها
در جهان بهر چه آخر زيستي؟
از چه جايي از كه دوري تا كه زار
سالها بر اين زمين بگريستي؟
فتح مقصدها به شرط رفتن است
كي رسي تا همچنان مي ايستي؟
نيست شو تا عمر دوري سر شود
راه هستي مي رود از نيستي
حيف ...
شمارۀ تو يازده رقم دارد
و من شانس كمي براي گرفتنت
نيمي از ايران صداي مرا شنيده اند.
وزنش كه به راه رفتنت مي آيد
كوتاهي آن به دامنت مي آيد
من قالب ديگري نكردم به تنت
از بس كه رباعي به تنت مي آيد
اگر چه از غم دوري من و تو دلتنگيم
ولي به محض رسيدن، دوباره مي جنگيم!
به جاي آينه بودن، چرا عزيز دلم
ميان جام بلورين يكدگر سنگيم؟!
جهان تلخ تو تنها دو رنگ دارد و بس
ميان معركه چون مهره هاي شَترنگيم
مگر سفاهت تيمور لنگ را داريم
كه در طريق نفسگير عشق مي لنگيم؟!
حكايت من و تو يك حديث تكراري است
كه مثل ساز بدآهنگ، ناهماهنگيم!
تمامي روزها يك روزند
تكه تكه
ميان شبي بي پايان.
به ديدارم بشتاب!
اين شكوفه ها به همان سرعتي كه باز مي شوند
فرو مي ريزند
هستي اين جهان
به پايداري شبنم مي ماند بر گلبرگ.