چه آتشفشاني ست زندگي
كه به قطره اي از مرگ
خاموش مي شود!
چه آتشفشاني ست زندگي
كه به قطره اي از مرگ
خاموش مي شود!
گريستم ...
بر دانه هاي گندم
كه آرام و آسوده
در گهواره هاي سبوس خفته اند
بي خبر از راه پيشِ رو
از ضربت داس
پتك خرمن كوب
سنگ هاي خوردكنندۀ آسياب
ضربه هاي خميرگير
آتش سوزان تنور
از هم دريدن
بين دندان هاي گرسنه
و سقوط ...
در خندق بلاي آدمي.
اين كه بر گونه ات فرو مي غلتد
اشك نمك سودۀ تو نيست
آرزوهاي دل مردۀ من است
كه سياه مست
از پستوي ميكده دويده است به بازار
تا به طبل عداوت بكوبد.
درخت هرچه سال خورده تر باشد
سترگ تر است و پُر ارزش تر
ريشه اش هرچه عميق تر
پايدارتر در برابر توفان
شاخسارش هرچه انبوه تر
پناهش امن تر
تنه اش هرچه به نيروتر
تكيه گاهي اطمينان بخش تر
تاجش هرچه برتر
سايه اش دعوت كننده تر
هر حلقه اش نشان نماياني ست
از روزگاري كه پس پشت نهاده
هم چون چيني بر چهره.
ديكتاتور!
اعتراف كن
و نگفته ها را بگو
هر چند
سطلي كه از زباله خالي مي شود
باز سطل زباله است.
آن قطره كجا و ناكجا را مي ديد
مي گفت خدا و ناخدا را مي ديد
از روح جهان شست پليدي ها را
در چشم سگي نيز خدا را مي ديد
راه ها
كفش هاي پشت ويترين بودند
كه هنوز
تصميم به رسيدن نداشتند.
به نبودنت عادت كرده ام
اما ...
مشكل اينجاست،
كه به بودنت
كنار كسي جز خودم
عادت نمي كنم.
چه تنهاست ...
جادۀ قديم هر شهر
شايد وانتي با چراغي نيم سوز
شايد ...