شب كريسمس بود و هوا، سرد و برفي. پسرك، در حاليكه پاهاي برهنهاش را روي برف جابهجا ميكرد تا شايد سرماي برفهاي كف پيادهرو كمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه ميكرد. در نگاهش چيزي موج ميزد، انگاري كه با نگاهش، نداشتههايش را از خدا طلب ميكرد. خانمي كه قصد ورود به فروشگاه را داشت، كمي مكث كرد و نگاهي به پسرك كه محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد در حالي كه يك جفت كفش در دستانش بود بيرون آمد و گفت: آهاي، آقا پسر! پسرك برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق ميزد. وقتي آن خانم، كفشها را به او داد. پسرك با چشمهاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد: شما خدا هستيد؟ - نه پسرم، من تنها يكي از بندگان خدا هستم. - آها، ميدانستم كه با خدا نسبتي داري. بله دوستان به قول اشو زرتشت: خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.
تا كنون نظري ثبت نشده است
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61