روزي پسر غمگين نزد درختي خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم! درخت گفت: من پول ندارم ولي سيب دارم. اگر مي خواهي مي تواني تمام سيب هاي درخت را چيده و به بازار ببري و بفروشي تا پول بدست آوري. آن وقت پسر تمام سيب هاي درخت را چيد و براي فروش برد. هنگامي كه پسر بزرگ شد، تمام پولهايش را خرج كرد و به نزد درخت بازگشت و گفت مي خواهم يك خانه بسازم ولي پول كافي ندارم كه چوب تهيه كنم. درخت گفت: شاخه هاي درخت را قطع كن. آنها را ببر و خانه اي بساز. و آن پسر تمام شاخه هاي درخت را قطع كرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از هميشه برگشت و گفت: مي داني؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و مي خواهم از آنها دور شوم، اما وسيله اي براي مسافرت ندارم. درخت گفت: مرا از ريشه قطع كن و ميان مرا خالي كن و روي آب بينداز و برو. پسر آن درخت را از ريشه قطع كرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.
تا كنون نظري ثبت نشده است
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61