مي گويند روزي يك پسر كوچك كه تازه به كلاس پيانو مي رفت و ياد گرفته بود چند قطعه را بنوازد، براي اولين بار همراه مادرش به يك كنسرت پيانو رفت. آن ها در رديف جلو نشستند و وقتي مادر سرش گرم صحبت با يكي از دوستانش شد، پسر بچه از روي كنجكاوي به پشت صحنه رفت و آن جا پيانو بزرگي ديد كه هيچ كس روي صندلي آن ننشسته بود. پسرك بي خبر از همه جا پشت پيانو نشست و شروع به نواختن قطعه ساده اي نمود كه تازه ياد گرفته بود. صداي پيانو همه ي حاضران در سالن را به خود آورد و وقتي پرده كنار رفت همه با تعجب پسر كوچكي را ديدند كه پشت پيانو نشسته و قطعه ي كوچكي را مي نوازد. در اين زمان استاد پيانو روي صحنه و به كنار پيانو آمد و به پسرك كه از ديدن جمعيت و حضور مردم ترسيده بود به آرامي گفت: نترس دوست من، ادامه بده من اين جا هستم. استاد خودش نيز در كنار پسرك نشست و در نواختن گوشه هايي از قطعه كه ضعف داشت كمكش كرد. پسرك با دلگرمي از حضور استاد بزرگ بدون هيچ ترسي به نواختن قطعه ادامه داد و آنرا به خوبي به پايان رساند و تشويق شديد حاضران را نصيب خود ساخت.
تا كنون نظري ثبت نشده است
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61