داستان كوتاه آموزنده

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۳۲ بازديد ۰ نظر

مي گويند روزي يك پسر كوچك كه تازه به كلاس پيانو مي رفت و ياد گرفته بود چند قطعه را بنوازد، براي اولين بار همراه مادرش به يك كنسرت پيانو رفت. آن ها در رديف جلو نشستند و وقتي مادر سرش گرم صحبت با يكي از دوستانش شد، پسر بچه از روي كنجكاوي به پشت صحنه رفت و آن جا پيانو بزرگي ديد كه هيچ كس روي صندلي آن ننشسته بود. پسرك بي خبر از همه جا پشت پيانو نشست و شروع به نواختن قطعه ساده اي نمود كه تازه ياد گرفته بود. صداي پيانو همه ي حاضران در سالن را به خود آورد و وقتي پرده كنار رفت همه با تعجب پسر كوچكي را ديدند كه پشت پيانو نشسته و قطعه ي كوچكي را مي نوازد. در اين زمان استاد پيانو روي صحنه و به كنار پيانو آمد و به پسرك كه از ديدن جمعيت و حضور مردم ترسيده بود به آرامي گفت: نترس دوست من، ادامه بده من اين جا هستم. استاد خودش نيز در كنار پسرك نشست و در نواختن گوشه هايي از قطعه كه ضعف داشت كمكش كرد. پسرك با دلگرمي از حضور استاد بزرگ بدون هيچ ترسي به نواختن قطعه ادامه داد و آنرا به خوبي به پايان رساند و تشويق شديد حاضران را نصيب خود ساخت.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.