داستان انگيزشي15

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان انگيزشي15

۳۰ بازديد ۰ نظر

روزي شاگردي به استاد خويش گفت: «استاد مي‌خواهم يكي از مهمترين خصايص انسان‌ها را به من بياموزي؟» استاد گفت: «واقعا مي‌خواهي آن را فرا گيري؟» شاگرد گفت: «بله، با كمال ميل.» استاد گفت: «پس آماده شو با هم به جايي برويم.» شاگرد قبول كرد. استاد شاگرد جوانش را به پاركي كه در آّن كودكان مشغول بازي بودند، برد. استاد گفت: «خوب به مكالمات بين كودكان گوش كن.» مكالمات بين كودكان به اين صورت بود: «الان نوبت من است كه فرار كنم و تو بايد دنبال من بدوي. نخير الان نوبت توست كه دنبالم بدوي. اصلا چرا من هيچ وقت نبايد فرار كنم؟ و حرف‌هايي از اين قبيل...» استاد ادامه داد: «همانطور كه شنيدي تمام اين كودكان طالب آن بودند كه از دست ديگري فرار كنند. آدم بزرگ نيز اين گونه است. او هيچگاه حاضر نيست با شرايط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقايق و واقعيات زندگي خود فرار كند و هرگز كاري براي بهبود زندگي خود انجام نمي‌دهد. تو از من خواستي يكي از مهم‌ترين ويژگي‌هاي انسان را براي تو بگويم و من آن را در چند كلام خلاصه مي كنم؛ تلاش براي فرار از زندگي!»


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد