روزي شاگردي به استاد خويش گفت: «استاد ميخواهم يكي از مهمترين خصايص انسانها را به من بياموزي؟» استاد گفت: «واقعا ميخواهي آن را فرا گيري؟» شاگرد گفت: «بله، با كمال ميل.» استاد گفت: «پس آماده شو با هم به جايي برويم.» شاگرد قبول كرد. استاد شاگرد جوانش را به پاركي كه در آّن كودكان مشغول بازي بودند، برد. استاد گفت: «خوب به مكالمات بين كودكان گوش كن.» مكالمات بين كودكان به اين صورت بود: «الان نوبت من است كه فرار كنم و تو بايد دنبال من بدوي. نخير الان نوبت توست كه دنبالم بدوي. اصلا چرا من هيچ وقت نبايد فرار كنم؟ و حرفهايي از اين قبيل...» استاد ادامه داد: «همانطور كه شنيدي تمام اين كودكان طالب آن بودند كه از دست ديگري فرار كنند. آدم بزرگ نيز اين گونه است. او هيچگاه حاضر نيست با شرايط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقايق و واقعيات زندگي خود فرار كند و هرگز كاري براي بهبود زندگي خود انجام نميدهد. تو از من خواستي يكي از مهمترين ويژگيهاي انسان را براي تو بگويم و من آن را در چند كلام خلاصه مي كنم؛ تلاش براي فرار از زندگي!»
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61