غزليات زيبا از مولانا

مشاور شركت بيمه پارسيان

غزليات زيبا از مولانا

۳۲ بازديد ۰ نظر

 

بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست

بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست

 

اي آفتاب حسن برون آ دمي ز ابر

كآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

 

بشنيدم از هواي تو آواز طبل باز

باز آمدم كه ساعد سلطانم آرزوست

 

گفتي ز ناز بيش مرنجان مرا برو

آن گفتنت كه بيش مرنجانم آرزوست

 

وآن دفع گفتنت كه برو شه به خانه نيست

وآن ناز و باز و تندي دربانم آرزوست

 

در دست هر كه هست ز خوبي قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن كانم آرزوست

 

اين نان و آب چرخ چو سيل است بي وفا

من ماهيم نهنگم عمانم آرزوست

 

يعقوب وار وا اسفاها همي‌زنم

ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست

 

والله كه شهر بي تو مرا حبس مي‌شود

آوارگي و كوه و بيابانم آرزوست

 

زين همرهان سست عناصر دلم گرفت

شير خدا و رستم دستانم آرزوست

 

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روي موسي عمرانم آرزوست

 

زين خلق پرشكايت گريان شدم ملول

آن هاي هوي و نعره مستانم آرزوست

 

گوياترم ز بلبل اما ز رشك عام

مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

 

دي شيخ با چراغ همي‌گشت گرد شهر

كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست

 

گفتند يافت مي‌نشود جسته‌ايم ما

گفت آنك يافت مي‌نشود آنم آرزوست

 

هر چند مفلسم نپذيرم عقيق خرد

كان عقيق نادر ارزانم آرزوست

 

پنهان ز ديده‌ها و همه ديده‌ها از اوست

آن آشكار صنعت پنهانم آرزوست

 

خود كار من گذشت ز هر آرزو و آز

از كان و از مكان پي اركانم آرزوست

 

گوشم شنيد قصه ايمان و مست شد

كو قسم چشم؟ صورت ايمانم آرزوست

 

يك دست جام باده و يك دست جعد يار

رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست

 

مي‌گويد آن رباب كه مردم ز انتظار

دست و كنار و زخمه عثمانم آرزوست

 

من هم رباب عشقم و عشقم ربابي است

وآن لطف‌هاي زخمه رحمانم آرزوست

 

باقي اين غزل را اي مطرب ظريف

زين سان همي‌شمار كه زين سانم آرزوست

 

بنماي شمس مفخر تبريز رو ز شرق

من هدهدم حضور سليمانم آرزوست

 

 

 

مولوي


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد