روزي روزگاري پادشاهي به وزيرش مي گويد كه: اي وزير من زماني كه جوان بودم پدرم هميشه به من مي گفت "تو آدم نميشي". خيلي دوست داشتم تا بتوانم نظرش را عوض كنم. وزير مي گويد: قربان شما هم اكنون يك پادشاه هستيد. به نظرم شرايطي فراهم آوريد كه پدرتان شما را ببيند، آنگاه نظرش تغيير خواهد كرد. بنابر حرف وزير، پادشاه دستور مي دهد كه شرايط سفر را به روستايي كه پادشاه در آنجا بدنيا آمده بود فراهم كنند تا پدرش كه هنوز در خانه ي قديمي خودش در آن روستا زندگي مي كرد او را ببيند. پادشاه با تمام عظمت خود به همراه وزيران و سربازان و همراهان سوار بر اسب زيبا و با وقار خود به روستا مي روند. سپس دستور مي دهد تا سربازان پدرش را از خانه اش گرفته و به ميدان روستا بياورند. همه ي اهالي روستا در حال تكريم و تعظيم به پادشاه بودند اما زماني كه پدر پادشاه به ميدان مي آيد خيلي آرام و ساده در مقابل پادشاه كه بر اسب سوار بود مي ايستد. پادشاه مي گويد كه: اي پدر ببين من پسرت هستم. همان كسي كه مي گفتي آدم نمي شود. ببين كه من هم اكنون پادشاه اين مملكت هستم و همه از من فرمان مي برند. حال چه مي گويي؟ پيرمرد نگاهي به روي پسرش مي اندازد و مي گويد: من هنوز سر حرف هستم. تو آدم نميشي. من هرگز نگفتم تو پادشاه نميشي، گفتم تو آدم نميشي. تو اگر آدم بودي به جاي اينكه سرباز بفرستي دنبال من خودت مي آمدي در خانه را مي زدي و من در را برايت باز مي كردم. اگر تو آدم بودي حال كه من آمده ام به احترام من كه پدرت هستم از اسب پياده ميشدي. نه، من از نظرم بر نمي گردم. تو آدم نميشي.
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61