داستان آموزنده18

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان آموزنده18

۳۹ بازديد ۰ نظر

مردي 80 ساله با پسر تحصيل كرده 45 ساله اش روي مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان كلاغي كنار پنجره اشان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: كلاغ. پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت: بابا من كه همين الان بهتون گفتم: كلاغه. بعد از مدت كوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج مي زد و با همان حالت گفت: كلاغه كلاغ. پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه اي را باز كرد و به پسرش گفت كه آن را بخواند. در آن صفحه اين طور نوشته شده بود: امروز پسر كوچكم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي كه كلاغي روي پنجره نشست پسرم 23 بار نامش را از من پرسيد و من23 بار به او گفتم كه نامش كلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل مي كردم و به او جواب مي دادم و به هيچ وجه عصباني نمي شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي كردم.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد