داستان آموزنده20

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان آموزنده20

۳۵ بازديد ۰ نظر

مرد جواني نزد پدر خود رفت و به او گفت: مي خواهم ازدواج كنم. پدر خوشحال شد و پرسيد: نام دختر چيست؟ مرد جوان گفت: نامش سامانتا است و در محله ما زندگي مي كند. پدر ناراحت شد، صورت در هم كشيد و گفت: من مرد جوان نام سه دختر ديگر را آورد ولي جواب پدر براي هر كدام از آنها همين بود. با ناراحتي نزد مادر خود رفت و گفت: مادر من مي خواهم ازدواج كنم اما نام هر دختري را مي آورم پدر مي گويد كه او خواهر توست! و نبايد به تو بگويم. مادرش لبخند زد و گفت: نگران نباش پسرم. تو با هريك از اين دخترها كه خواستي مي تواني ازدواج كني. چون تو پسر او نيستي!!


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد