مرد جواني كه مي خواست راه معنويت را طي كند، به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا يك سال به هر كسي كه به تو حمله كند و دشنام دهد پولي بده! تا دوازده ماه، هر كسي به جوان حمله مي كرد، جوان به او پولي مي داد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعدي را بياموزد. استاد گفت: به شهر برو و برايم غذا بخر. همين كه مرد رفت، استاد خود را به لباس يك گدا در آورد و از راه ميانبر كنار دروازه شهر رفت. وقتي مرد جوان رسيد، استاد شروع كرد به توهين كردن به او. مرد جوان ليخندي زده و به گدا گفت: عالي است! يك سال مجبور بودم به هر كسي كه به من توهين مي كرد پول بدهم، اما حالا مي توانم مجاني فحش بشنوم، بدون آنكه پشيزي خرج كنم! استاد وقتي صحبت جوان را شنيد رو نشان داده و گفت: براي گام بعدي آماده اي چون ياد گرفتي به روي مشكلات بخندي!
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61