داستان كوتاه آموزنده/شماره36

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده/شماره36

۳۸ بازديد ۰ نظر

جواني گمنام عاشق دختر پادشاهي شد. رنج اين عشق او را بيچاره كرده بود و راهي براي رسيدن به معشوق نمي يافت. مردي زيرك از نديمان پادشاه كه دلباختگي او را ديد و جواني ساده و خوش قلبش يافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس كند كه تو بنده اي از بندگان خدا هستي، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان به اميد رسيدن به معشوق، گوشه گيري پيشه كرد و به عبادت و نيايش مشغول شد. به طوري كه اندك اندك مجذوب پرستش گرديد و آثار اخلاص در او تجلي يافت. روزي گذر پادشاه بر مكان او افتاد، احوال وي را جويا شد و دانست كه جوان، بنده اي با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وي خواست كه به خواستگاري دخترش بيايد و او را خواستگاري كند. جوان فرصتي براي فكر كردن طلبيد و پادشاه به او مهلت داد. همين كه پادشاه از آن مكان دور شد، جوان وسايل خود را جمع كرد و به مكاني نا معلوم رفت. نديم پادشاه از رفتار جوان تعجب كرد و به جست و جوي جوان پرداخت تا علت اين تصميم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را يافت. گفت: تو در شوق رسيدن به دختر پادشاه آنگونه بي قرار بودي، چرا وقتي پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار كردي؟ جوان گفت: اگر آن بندگي دروغين كه بخاطر رسيدن به معشوق بود، پادشاهي را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگي راستين نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خويش نبينم؟


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد