داستان كوتاه اموزنده/شماره39

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه اموزنده/شماره39

۳۳ بازديد ۰ نظر

روزي رئيس يك شركت بزرگ به دليل يك مشكل اساسى در رابطه با يكى از كامپيوترهاى اصلى مجبور شد با منزل يكى از كارمندانش تماس بگيرد. بنابراين، شماره منزل او را گرفت. كودكى به تلفن جواب داد و نجوا كنان گفت: سلام رئيس پرسيد: بابا خونه اس؟ صداى كوچك نجواكنان گفت: بله - مى توانم با او صحبت كنم؟ كودك خيلى آهسته گفت: نه رئيس كه خيلى متعجب شده بود و مى خواست هر چه سريع تر با يك بزرگسال صحبت كند، گفت: مامانت اونجاس؟ - بله - مى توانم با او صحبت كنم؟ دوباره صداى كوچك گفت: نه رئيس به اميد اين كه شخص ديگرى در آنجا باشد كه او بتواند حداقل يك پيغام بگذارد پرسيد: آيا كس ديگرى آن جا هست ؟ كودك زمزمه كنان پاسخ داد: بله، يك پليس! رئيس كه گيج و حيران مانده بود كه يك پليس در منزل كارمندش چه مى كند، پرسيد: آيا مى توانم با پليس صحبت كنم؟ كودك خيلى آهسته پاسخ داد: نه، او مشغول است. - مشغول چه كارى است؟ كودك همان طور آهسته باز جواب داد: مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان. رئيس كه نگران شده بود و حتى نگرانى اش با شنيدن صداى هليكوپترى ار آن طرف گوشى به دلشوره تبديل شده بود پرسيد: آن جا چه خبر است؟ كودك با همان صداى بسيار آهسته كه حالا ترس آميخته به احترامى در آن موج مى زد پاسخ داد: گروه جست و جو همين الان از هلى كوپتر پياده شدند. رئيس كه زنگ خطر در گوشش به صدا در آمده بود، نگران و حتى كمى لرزان پرسيد: آن ها دنبال چى مى گردند؟ كودك كه همچنان با صدايى بسيار آهسته و نجوا كنان صحبت مى كرد با خنده ى ريزى پاسخ داد: دنبال من.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد