دختر جوان اگر به خودش بود، دوست داشت در همان 20 سالگي كه مادرش مُرد و او هم به خاطر كثافتكاري هاي پدرش از خانه بيرون آمد، عروس شود تا ديگر او را نبيند، اما نشد. يعني خواستگار خوب نصيبش نشد! چند پسر جوان هم كه به او اظهار عشق كردند، همه سوء استفاده گر از آب در آمدند و اين طوري شد كه تا به خود آمد، ديد كه 27 سال از سنش مي گذرد. دختري زشتي نبود؛ اما گويي قسمتش آن بود كه ازدواج عاشقانه نصيبش نشود! و از هفته قبل بود كه عمه اش با آن پيشنهاد، وسوسه را به جانش انداخت: دختر چرا آگهي نمي زني؟ هزار تا دختر مي شناسم كه اين طوري ازدواج كردن و خوشبخت هم هستن. اما او، ترديد داشت، دو دل بود. فكر مي كرد و از چند نفر هم شنيده بود كه: آگهي دادن مال بازنده هاست. اما خيلي احساس تنهايي مي كرد. چند روز فكر كرد تا بالاخره پيشنهاد عمه اش را پذيرفت. آگهي داد و فقط دو روز گذشت تا يك جواب نان و آبدار رسيد و او هم قرار ملاقات را تعيين كرد و ... حالا اينجا بود. داخل يك رستوران شيك گرانقيمت و انتظار غريبه اي را مي كشيد كه قرار بود گل سرخي را به يقه اش بزند. همان طور كه سرش پايين بود متوجه شد كه يك نفر – با گل سرخ به يقه – سر ميزش نشست. اما همين كه سر بلند كرد با تعجب گفت: پدر ... شمايي؟
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد