داستان كوتاه اموزنده/شماره44

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه اموزنده/شماره44

۳۴ بازديد ۰ نظر

صبح يك زمستان سرد كه برف سنگيني هم آمده بود. مجبور شدم به بروجرد بروم. هوا هنوز روشن نشده بود كه به پل خرم آباد رسيدم. وسط پل به ناگاه به موتوري كه چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم. به سمت راست گرفتم، موتوري هم به راست پيچيد. به چپ، موتوري هم به چپ! خلاصه موتوري ليز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روي موتور به داخل رودخانه پرت شد. وحشت زده و ترسيده، ماشين را نگه داشتم و با سرعت پايين رفتم ببينم چه شده؟ ديدم گردن بيچاره ۱۸۰ درجه پيچيده ... با محاسبات ساده پزشكي، با خودم گفتم حتما زنده نمانده. مايوس و ناراحت، دستم را رو سرم گذاشتم و از اتفاق پيش آمده اندوهگين بودم. در همين حال زير چشمي هم نگاهش مي كردم. با حيرت ديدم چشماش را باز كرد. با خود گفتم اين حقيقت ندارد. به او نگاه كردم و گفتم: سالمي؟ با عصبانيت گفت: په چينه (پس چه شده؟) مثل يابو رانندگي ميكني؟ با خودم گفتم اين دلنشين‌ترين فحشي بود كه شنيده بودم. گفتم آقا تو را به خدا تكان نخور چون گردنت پيچيده. يك دفعه بلند شد گفت: چي پيچيده؟ چي موي تو؟( چي ميگي)؟ هوا سرد بود كاپشنم را از جلو پوشيدم سينه ام سرما نخوره!!!


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد