برگ خُشكي ولگردم
در پنجه ي نسيم سردي ، كه
از سمت خانه ي زني هرزه مي آيد
زن هرزه اي كه هرشب
تن خسته اش را
به دستان فقر مي سپارد
و بازي كهنه ي زندگي را
با مرگ غم ناك خويش ، تمام مي كند.
ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)
دوشنبه 5 / تير/ 1395