آزادي را در مُردن جست جو ميكنم
چراكه
خشم دستان سنگين جهل
لبانم را
كه صداي دردهايم بود
با گره هاي ضخيم ترس
بر هم دوخت ،
حال
تنها ميتوانم
سرود تهي دستان را بشنوم
و در اتاق بي پنجره ي خويش
گريه كنم