شعر اسب افسارگسيخته از ابوالقاسم كريمي

۳۲ بازديد ۰ نظر
باران با شهرم بيگانه است
و طلوع آفتاب
دست سنگين ستمكاريست
كه سيلي هاي داغ بر گونه ي گلبرگ هاي تشنه مي زند
اينجا ،
قلمرو عشق هاي نافرجام است
وَ پوچي،
چون اسبي افسارگسيخته در شهر،
جولان ميدهد

 


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد