باران با شهرم بيگانه است
و طلوع آفتاب
دست سنگين ستمكاريست
كه سيلي هاي داغ بر گونه ي گلبرگ هاي تشنه مي زند
اينجا ،
قلمرو عشق هاي نافرجام است
وَ پوچي،
چون اسبي افسارگسيخته در شهر،
جولان ميدهد
و طلوع آفتاب
دست سنگين ستمكاريست
كه سيلي هاي داغ بر گونه ي گلبرگ هاي تشنه مي زند
اينجا ،
قلمرو عشق هاي نافرجام است
وَ پوچي،
چون اسبي افسارگسيخته در شهر،
جولان ميدهد
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61