باران با شهرم بيگانه است
و طلوع آفتاب
دست سنگين ستمگريست
كه سيلي داغ ، بر گونه ي گلبرگ تشنه مي زند
اينجا ،
قلمرو عشق نافرجام است
وَ پوچي،
چون اسب افسارگسيخته
در شهر،
..........جولان ميدهد..........
و طلوع آفتاب
دست سنگين ستمگريست
كه سيلي داغ ، بر گونه ي گلبرگ تشنه مي زند
اينجا ،
قلمرو عشق نافرجام است
وَ پوچي،
چون اسب افسارگسيخته
در شهر،
..........جولان ميدهد..........