شاه انوشيروان به موسم دي
رفت بيرون ز شهر بهر شكار
در سر راه ديد مزرعهاي
كه در آن بود مردم بسيار
اندر آن دشت پيرمردي ديد
كه گذشته است عمر او ز نود
دانهٔ جوز در زمين ميكاشت
كه به فصل بهار سبز شود
گفت كسري به پيرمرد حريص
كه: «چرا حرص ميزني چندين؟
پايهاي تو بر لب گور است
تو كنون جوز ميكني به زمين
جوز ده سال عمر ميخواهد
كه قوي گردد و به بار آيد
تو كه بعد از دو روز خواهي مرد
گردكان كشتنت چه كار آيد؟»
مرد دهقان به شاه كسري گفت:
« مردم از كاشتن زيان نبرند
دگران كاشتند و ما خورديم
ما بكاريم و ديگران بخورند»
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61