زيباترين و بهنرين اشعاري كه خوانده ام/سهراب سپهري

۳۲ بازديد ۰ نظر

1

روشني، من، گل، آب
 

ابري نيست

بادي نيست.
 

مي‌نشينم لب حوض:

گردش ماهي‌ها، روشني، من، گل، آب

پاكي خوشه زيست.
 

مادرم ريحان مي‌چيند

نان و ريحان و پنير، آسماني بي ابر، اطلسي‌هايي تر

رستگاري نزديك: لاي گل‌هاي حياط.
 

نور در كاسه مس، چه نوازش‌ها مي‌ريزد!

نردبان از سر ديوار بلند، صبح را روي زمين مي‌آرد.
 

پشت لبخندي پنهان هر چيز.
 

روزني دارد ديوار زمان كه از آن چهره من پيداست

چيزهايي هست، كه نمي‌دانم

مي‌دانم سبزه‌اي را بكنم خواهم مرد

مي‌روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم

راه مي‌بينم در ظلمت، من پر از فانوسم
 

من پر از نورم و شن

و پر از دار و درخت

پرم از راه، از پل، از رود، از موج

پرم از سايه برگي در آب:

چه درونم تنهاست.

2

در گلستانه
 

دشت‌هايي چه فراخ!

كوه‌هايي چه بلند!

در گلستانه چه بوي علفي مي‌آمد!
 

من در اين آبادي، پي چيزي مي‌گشتم:

پي خوابي شايد،

پي نوري، ريگي، لبخندي.
 

پشت تبريزي‌ها

غفلت پاكي بود، كه صدايم مي‌زد.
 

پاي ني زاري ماندم، باد مي‌آمد، گوش دادم:

چه كسي با من حرف مي‌زد؟
 

سوسماري لغزيد

راه افتادم

يونجه زاري سر راه،

بعد جاليز خيار، بوته‌هاي گل رنگ

و فراموشي خاك.
 

لب آبي

گيوه‌ها را كندم و نشستم، پاها در آب
 

«من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشيار است!
 

نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه

چه كسي پشت درختان است؟

هيچ! مي‌چرد گاوي در كرد
 

ظهر تابستان است

سايه‌ها مي‌دانند كه چه تابستاني است

سايه‌هايي بي لك

گوشه‌اي روشن و پاك

كودكان احساس! جاي بازي اينجاست
 

زندگي خالي نيست

مهرباني هست سيب هست ايمان هست

آري تا شقايق هست زندگي بايد كرد.
 

در دل من چيزي است مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بي تابم كه دلم مي‌خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه

دورها آوايي است كه مرا مي‌خواند.»

3

آب
 

آب را گل نكنيم:

در فرودست انگار، كفتري مي‌خورد آب.
 

يا كه در بيشه دور سيره‌اي پر مي‌شويد

يا در آبادي كوزه‌اي پر مي‌گردد.
 

آب را گل نكنيم:

شايد اين آب روان، مي‌رود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي

دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب.
 

رزن زيبايي آمد لب رود،

آب را گل نكنيم:

روي زيبا دو برابر شده است.
 

چه گوارا اين آب!

چه زلال اين رود!

مردم بالا دست، چه صفايي دارند!

چشمه‌هاشان جوشان، گاوهاشان شيرافشان باد!
 

من نديدم دهشان

بي‌گمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست

ماهتاب آنجا، مي‌كند روشن پهناي كلام

بي‌گمان در ده بالا دست، چينه‌ها كوتاه است

مردمش مي‌دانند، كه شقايق چه گلي است

بي گمان آنجا آبي، آبي است

غنچه‌اي مي‌شكفد، اهل ده باخبرند

چه دهي بايد باشد!
 

كوچه باغش پر موسيقي باد!
 

مردمان سر رود، آب را مي‌فهمند

گل نكردندش ما نيز

آب را گل نكنيم

 

 


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد