تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش دوم

مشاور شركت بيمه پارسيان

تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش دوم

۲۷ بازديد ۰ نظر

دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده‌تر گردد

كه هر شاخ گلي دامي است مرغ رشته برپا را

 

هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتي دارد

به يوسف مي‌توان بخشيد تقصير زليخا را

 

نه بوي گل، نه رنگ لاله از جا مي‌برد ما را

به گلشن لذت ترك تماشا مي‌برد ما را

 

مكن تكليف همراهي به ما اي سيل پا در گل

كه دست از جان خود شستن به دريا مي‌برد ما را

 

چون گل ز ساده لوحي، در خواب ناز بوديم

اشك وداع شبنم، بيدار كرد ما را

 

نخل ما را ثمري نيست بجز گرد ملال

طعمهٔ خاك شود هر كه فشاند ما را

 

اگر غفلت نهان در سنگ خارا مي‌كند ما را

جوانمردست درد عشق، پيدا مي‌كند ما را

 

ز چشم بد، خدا آن چشم ميگون را نگه دارد!

كه در هر گردشي مست تماشا مي‌كند ما را

 

به ماه مصر ز يك پيرهن مضايقه كرد

چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟

 

چو تخم سوخته كز ابر تازه شد داغش

ز باده شد غم و اندوه بيشتر ما را

 

چنان به فكر تو در خويشتن فرو رفتيم

كه خشك شد چو سبو دست زير سر ما را

 

فغان كز پوچ مغزي چون جرس در وادي امكان

سرآمد عمر در فرياد بي‌فريادرس مارا

 

تا مي‌توان گرفتن، اي دلبران به گردن

در دست و پا مريزيد، خون حلال ما را

 

كه مي‌آيد به سر وقت دل ما جز پريشاني؟

كه مي‌پرسد بغير از سيل، راه منزل ما را؟

 

ندارد مزرع ما حاصلي غير از تهيدستي

توان در چشم موري كرد خرمن حاصل ما را

 

كمان بيكار گردد چون هدف از پاي بنشيند

نه از رحم است اگر بر پاي دارد آسمان ما را

 

به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نيست

نبسته است كسي شاهراه دلها را

 

نسيم صبح از تاراج گلزار كه مي‌آيد؟

كه مرغان كاسهٔ دريوزه كردند آشيانها را

 

دل منه بر اختر دولت كه در هر صبحدم

مشرق ديگر بود خورشيد عالمتاب را

 

عشق در كار دل سرگشتهٔ ما عاجزست

بحر نتواند گشودن عقدهٔ گرداب را

 

طاعت زهاد را مي‌بود اگر كيفيتي

مهر مي‌زد بر دهن خميازهٔ محراب را

 

اي گل كه موج خنده‌ات از سرگذشته است

آماده باش گريهٔ تلخ گلاب را

 

چشم دلسوزي مدار از همرهان روز سياه

كز سكندر، خضر مي‌نوشد نهاني آب را

 

عنان به دست فرومايگان مده زنهار

كه در مصالح خود خرج مي‌كنند ترا

 

طالعي كو، كه گشايم در گلزار ترا؟

مغرب بوسه كنم مشرق گفتار ترا

 

دست از جهان بشوي كه اطفال حادثات

افشانده‌اند ميوهٔ اين شاخ پست را

 

دنيا به اهل خويش ترحم نمي‌كند

آتش امان نمي‌دهد آتش‌پرست را

 

شبنم نكرد داغ دل لاله را علاج

نتوان به گريه شست خط سرنوشت را

 

به دشواري زليخا داد از كف دامن يوسف

به آساني من از كف چون دهم دامان فرصت را؟

 

ضيافتي كه در آنجا توانگران باشند

شكنجه‌اي است فقيران بي‌بضاعت را

 

درين زمان كه عقيم است جمله صحبتها

كناره‌گير و غنيمت شمار عزلت را


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد