در سر مستي گر از زانوي من بالين كني
بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
از نگاه خشك، منع چشم من انصاف نيست
دست گل چيدن ندارم، خار ديوارم ترا
آنقدر همرهي از طالع خود ميخواهم
كه پر از بوسه كنم چاه زنخدان ترا!
خنده چون ميناي مي كم كن، كه چون خالي شدي
ميگذارد چرخ بر طاق فراموشي ترا
آنچنان كز خط سواد مردمان روشن شود
سرمه گوياتر كند چشم سخنگوي ترا
در گشاد كار خود مشكلگشايان عاجزند
شانه نتواند گشودن طرهٔ شمشاد را
يك ره اي آتش به فرياد سپند من برس
در گره تا چند بندم ناله و فرياد را؟
چرخ را آرامگاه عافيت پنداشتم
آشيان كردم تصور، خانهٔ صياد را
دريا بغل گشاده به ساحل نهاد روي
ديگر كدام سيل گسسته است بند را؟
مي زير دست خود نكند هوشمند را
پرواي سيل نيست زمين بلند را
يوسف ما ز تهيدستي خلق آگاه است
به چه اميد به بازار رساند خود را؟
هوشمندي كه به هنگامهٔ مستان افتد
مصلحت نيست كه هشيار نمايد خود را
راه خوابيده رسانيد به منزل خود را
نرساندي تو گرانجان به در دل خود را
نهان از پردههاي چشم ميگريم، نه آن شمعم
كه سازم نقل مجلس، گريهٔ مستانهٔ خود را
فرو خوردم ز غيرت گريهٔ مستانهٔ خود را
فشاندم در غبار خاطر خود، دانهٔ خود را
دربهاران، پوست بر تن، پردهٔ بيگانگي است
يا بسوازن، يا به مي ده جبه و دستار را
چشم ترا به سرمه كشيدن چه حاجت است؟
كوته كن اين بهانهٔ دنبالهدار را!
از همان راهي كه آمد گل، مسافر ميشود
باغبان بيهوده ميبندد در گلزار را
چون زندگي بكام بود مرگ مشكل است
پرواي باد نيست چراغ مزار را
ز دلسياهي آب حيات ميآيد
كه تشنه سر به بيابان دهد سكندر را
شكوه مهر خامشي ميخواست گيرد از لبم
ريختم در شيشه باز اين بادهٔ پرزور را
ريشهٔ نخل كهنسال از جوان افزونترست
بيشتر دلبستگي باشد به دنيا پير را
در دل آهن كند فرياد مظلومان اثر
ناله از زندانيان افزون بود زنجير را
كشور ديوانگي امروز معمور از من است
من بپا دارم بناي خانهٔ زنجير را!