از هايهاي گريهٔ من، چون صداي آب
خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را
ديدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن
رخنهٔ زندان كند دلگيرتر محبوس را
دوام عشق اگر خواهي، مكن با وصل آميزش
كه آب زندگي هم ميكند خاموش آتش را
اين زمان در زير بار كوه منت ميروم
من كه ميدزديدم از دست نوازش دوش را
يا خم مي، يا سبو، يا خشت، يا پيمانه كن
بيش ازين در پا ميفكن خاكسار خويش را
پرواز من به بال و پر توست، زينهار
مشكن مرا كه ميشكني بال خويش را
هر سر موي تو از غفلت به راهي ميرود
جمع كن پيش از گذشتن كاروان خويش را
كاش وقت آمدن واقف ز رفتن ميشدم
تا چو ني در خاك ميبستم ميان خويش را
دل را حيات از نفس آرميده است
بيماري نسيم دهد جان، چراغ را
به بوي گل ز خواب بيخودي بيدار شد بلبل
زهي خجلت كه معشوقش كند بيدار عاشق را
خيرگي دارد ترا محروم، ورنه گلرخان
همچو شبنم از هوا گيرند چشم پاك را
اين زمان بيبرگ و بارم، ورنه از جوش ثمر
منت دست نوازش بود بر من سنگ را
كم نشد از گريهٔ مستانه، خواب غفلتم
سيل نتوانست كند از جاي خود اين سنگ را
با تهيچشمان چه سازد نعمت روي زمين؟
سيري از خرمن نباشد ديدهٔ غربال را
بر جرم من ببخش كه آوردهام شفيع
اشك ندامت و عرق انفعال را
ده در شود گشاده، شود بسته چون دري
انگشت ترجمان زبان است لال را
هر چند حسن را خطر از چشم پاك نيست
پنهان ز آب و آينه كن آن جمال را
از كوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم
نشكسته است آبله در زير پا مرا
غافل مشو كه وقت شناسان نوبهار
چون لاله بر زمين ننهادند جام را
در گردش آوريد مي لعلفام را
زين بيش خشك لب مپسنديد جام را
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهاي است
رنگ برگ خويش باشد ميوههاي خام را
پاي به خواب رفتهٔ كوه تحملم
نتوان به تيغ كرد ز دامن جدا مرا
بوسه را در نامه ميپيچد براي ديگران
آن كه ميدارد دريغ از عاشقان پيغام را
ازان چون موي آتش ديده يك دم نيست آرامم
كه آتش طلعتان دارند نبض پيچ و تابم را
كسي به موي نياويخته است خرمن گل
غم ميان تو دارد به پيچ و تاب مرا
جنون به باديه پرورده چون سراب مرا
سواد شهر بود آيهٔ عذاب مرا
به دامان قيامت پاك نتوان كرد خون من
همين جا پاك كن اي سنگدل با خود حسابم را
سياه در دو جهان باد، روي موي سفيد!
كه همچو صبح گرانسنگ ساخت خواب مرا
نيست ممكن راه شبنم را به رنگ و بو زدن
اين كشش از عالم بالاست مجذوب مرا
درين ستمكده آن شمع تيره روزم من
كه انتظار نسيم سحر گداخت مرا
مكش ز دست من آن ساعد نگارين مرا
كه خون ز دست تو بسيار در دل است مرا
جنون دوري من بيش ميشود از سنگ
درين ستمكده حال فلاخن است مرا
گر چه چون آبله بر هر كف پا بوسه زدم
رهروي نيست درين راه كه نشكست مرا
منم آن نخل خزان ديده كز اسباب جهان
هيچ در بار به جز برگ سفر نيست مرا
همه شب قافلهٔ نالهٔ من در راه است
گر چه فريادرسي همچو جرس نيست مرا
زنگيان دشمن آيينهٔ بيزنگارند
طمع روي دل از تيرهدلان نيست مرا
روزگاري است كه با ريگ روان همسفرم
ميروم راه و ز منزل خبري نيست مرا
گر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرم
از جهان جز گره دل ثمري نيست مرا
آن نفس باخته غواص جگرسوختهام
كه بجز آبلهٔ دل، گهري نيست مرا
ز فيض سرمهٔ حيرت درين تماشاگاه
يكي شده است چو آيينه خوب و زشت مرا
درين بساط، من آن آدم سيهكارم
كه فكر دانه برآورد از بهشت مرا
به بوي پيرهن از دوست صلح نتوان كرد
كجا فريب دهد جلوهٔ بهشت مرا؟
چو برگ، بر سر حاصل نميتوان لرزيد
كجاست سنگ، كه دل از ثمر گرفت مرا