تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش پنجم

۲۶ بازديد ۰ نظر

مي‌شوم گل، در گريبان خار مي‌افتد مرا

غنچه مي‌گردم، گره در كار مي‌افتد مرا

 

بس كه دارم انفعال از بي‌وجوديهاي خويش

آب گردم چون كسي از خاك بردارد مرا

 

چندان كه پا ز كوي خرابات مي‌كشم

آب روان حكم قضا مي‌برد مرا

 

غمگين نيم كه خلق شمارند بد مرا

نزديك مي‌كند به خدا، دست رد مرا

 

ز زندگاني خود، چرخ سير كرد مرا

دم فسردهٔ اين پير، پير كرد مرا

 

گرفت نفس غيور اختيار از دستم

مدد كنيد كه كافر اسير كرد مرا!

 

خانه بر دوش‌تر از ابر بهاران بودم

لنگر درد تو، چون كوه گران كرد مرا

 

سبك از عقل به يك رطل گران كرد مرا

صحبت پير خرابات جوان كرد مرا

 

گر چو خورشيد به خود تيغ زنم، معذورم

طرفي نيست درين عالم نامرد مرا

 

وادي پيموده را از سر گرفتن مشكل است

چون زليخا، عشق مي‌ترسم جوان سازد مرا

 

مي‌كنم در جرعهٔ اول سبكبارش ز غم

چون سبو هر كس كه بار دوش مي‌سازد مرا

 

فيض صبح زنده‌دل بيش است از دلهاي شب

مرگ پيران از جوانان بيشتر سوزد مرا

 

برنمي‌آيم به رنگي هر زمان چون نوبهار

سرو آزادم كه دايم يك قبا باشد مرا

 

تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار

در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا

 

چون ز دنيا نعمت الوان هوس باشد مرا؟

خون دل چندان نمي‌يابم كه بس باشد مرا

 

در طريقت، بار هر كس را كه نگرفتم به دوش

چون گشودم چشم بينش، بار بر دل شد مرا

 

قامت خم برد آرام و قرار از جان من

خواب شيرين، تلخ ازين ديوار مايل شد مرا

 

نخل اميد مرا جز بار دل حاصل نبود

حيف ازان عمري كه صرف باغباني شد مرا

 

ز من به نكتهٔ رنگين چون لاله قانع شو

كه از براي درودن نكشته‌اند مرا

 

فناي من به نسيم بهانه‌اي بندست

به خاك با سر ناخن نوشته‌اند مرا

 

نيست جز پاكي دامن گنهم چون مه مصر

كو عزيزي كه برون آورد از بند مرا؟

 

فغان كه همچو قلم نيست از نگون‌بختي

به غير روسيهي حاصل از سجود مرا

 

چون گل، درين حديقه كه جاي قرار نيست

برگ نشاط، برگ سفر مي‌شود مرا

 

نيرنگ چرخ، چون گل رعنا درين چمن

خون دل از پيالهٔ زر مي‌دهد مرا

 

مانند لاله، سوخته ناني است روزيم

آن هم فلك به خون جگر مي‌دهد مرا

 

روي تلخ دايه نتواند مرا خاموش كرد

طفل بدخويم، شكر در شير مي‌بايد مرا

 

از نسيم گل پريشان گردد اوراق حواس

خلوتي چون غنچهٔ تصوير مي‌بايد مرا

 

برنمي‌دارد به رغم من، نظر از خاك راه

مي‌فشاند بر زمين جامي كه مي‌بايد مرا

 

گران نيم به خريدار از سبكروحي

به سيم قلب، چو يوسف توان خريد مرا

 

ز حسن عاقبت عشق چشم آن دارم

كه صبح وصل شود ديدهٔ سفيد مرا

 

پيري مرا به گوشهٔ عزلت دليل شد

بال شكسته شد به قفس راهبر مرا

 

عشقم چنان ربود كه دنيا و آخرت

افتاد چون دو قطرهٔ اشك از نظر مرا

 

بس كه ديدم سردمهري از نسيم نوبهار

باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا

 

بر خاطر موج است گران، ديدن ساحل

يارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!

 

عمر شد در گوشمالم صرف، گويا روزگار

مي‌كند ساز از براي محفل ديگر مرا

 

پرتو منت كند دلهاي روشن را سياه

مي‌كشد دست حمايت شمع مغرور مرا

 

تا در كمند رشتهٔ هستي فتاده‌ام

دل خوردن است كار چو عقد گهر مرا

 

سيل از ويرانهٔ من شرمساري مي‌برد

نيست جز افسوس در كف، خانه‌پرداز مرا

 

از نوازش، منت روي زمين دارد به من

چرخ سنگين‌دل زند گر بر زمين ساز مرا

 

مي‌كشم تهمت سجادهٔ تزوير از خلق

گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا

 

مرا ز كوي خرابات، پاي رفتن نيست

مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا

 

چنان ز تنگي اين بوستان در آزارم

كه صبح عيد بود روي گلفروش مرا

 

گر بداني چه قدر تشنهٔ ديدار توام

خواهي آمد عرق‌آلود به آغوش مرا!

 

شب زلف سيه افسانهٔ خوابم شدهبود

ساخت بيدار دل آن صبح بناگوش مرا

 

نكرده بود تماشا هنوز قامت راست

كه شد خرام تو سيلاب عقل و هوش مرا


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد