سزاي توست چون گل گريهٔ تلخ پشيماني
كه گفت اي غنچهٔ غافل، دهن پيش صبا بگشا؟
شكايت نامهٔ ما سنگ را در گريه ميآرد
مهياي گرستن شو، دگر مكتوب ما بگشا
ميان اگر نكني باز، اختيار از توست
به حق خندهٔ گل كز جبين گره بگشا!
با نامرادي از همه كس زخم ميخوريم
اين واي اگر سپهر رود بر مراد ما
در رزمگه، برهنه چو شمشير ميرويم
در دست دشمن است سلاح نبرد ما
تا دور ازان لب شكرين همچو ني شديم
ترجيع بند ناله بود، بند بند ما
شيوهٔ ما سخت جانان نيست اظهار ملال
لالهها بيداغ ميرويند از كهسار ما
گريه بر حال كسان بيشتر از خود داريم
بر مراد دگران سير كند اختر ما
يارب، كه دعا كرد كه چون قافلهٔ موج
آسايش منزل نبود در سفر ما
مادر از فرزند ناهموار خجلت ميكشد
خاك سر بالا نيارد كرد از تقصير ما
همطالع بيديم درين باغ، كه باشد
سر پيش فكندن، ثمر پيشرس ما
گردبادي را كه ميبيني درين دامان دشت
روح مجنون است ميآيد به استقبال ما
اينجاكه منم، قيمت دل هر دو جهان است
آنجاكه تويي، در چه حساب است دل ما
هر چند از بلاي خدا ميرمند خلق
دل را به آن بلاي خدا دادهايم ما
هستي ز ما مجوي، كه در اولين نفس
اين گرد را به باد فنا دادهايم ما
چون بر زبان حديث خداترسي آوريم ؟
ترك قدح ز بيم عسس كردهايم ما
بار گران، سبك به اميد فكندن است
عمري است بر اميد عدم زندهايم ما
روشن شود چراغ دل ما ز يكديگر
چون رشتههاي شمع به هم زندهايم ما
نارساييهاي طالع مانع است از اتحاد
ورنه با موي ميان يار همتابيم ما
بر دلي ننشيند از گفتار ما هرگز غبار
ماهيان بيزبان عالم آبيم ما
چون حباب از يكدلان باده نابيم ما
از هواداران پابرجاي اين آبيم ما
بلبلان در راه ما بيهوده ميريزند خار
ديدهاي از دامن گل پاكتر داريم ما
از غبار كاروان چون چشم برداريم ما؟
چون مه كنعان عزيزي در سفر داريم ما
هر كه پا كج ميگذارد، ما دل خود ميخوريم
شيشهٔ ناموس عالم در بغل داريم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تيرهروز
طالع برگشتهٔ نقش نگين داريم ما
هيچ كس را دل نميسوزد به درد ما، مگر
در سواد آفرينش، چشم بيماريم ما؟
آنچه ما از دلسياهي با جواني كردهايم
هرچه با ما ميكند پيري، سزاواريم ما
نيست در طينت جدايي عاشق و معشوق را
شمع از خاكستر پروانه ميريزيم ما
از شبيخون خمار صبحدم آسودهايم
مستي دنباله دار چشم خوبانيم ما
چشم ما چون زاهدان بر ميوهٔ فردوس نيست
تشنهٔ بويي ازان سيب زنخدانيم ما
از حجاب عشق نتوانيم بالا كرد سر
در تماشاگاه ليلي بيد مجنونيم ما
با رفيقان موافق، بند و زندان گلشن است
هر كه شد ديوانه، چون زنجير همپاييم ما
در گرفتاري ز بس ثابتقدم افتادهايم
برنخيزد ناله از زنجير در زندان ما
فيض ما ديوانگان كم نيست از ابر بهار
خوشه بندد دانهٔ زنجير در زندان ما
رزق ما آيد به پاي ميهمان از خوان غيب
ميزبان ماست هر كس ميشود مهمان ما
از بال و پر غبار تمنا فشاندهايم
بر شاخ گل گران نبود آشيان ما
روزگاري است كه در دير مغان ميريزد
آب بر دست سبو، گريهٔ مستانه ما
نسيم صبح فنا تيغ بر كف استاده است
نفس چگونه بر آرد چراغ هستي ما؟
پيري و طفلمزاجي به هم آميختهايم
تا شب مرگ به آخر نرسد بازي ما
غنچهٔ دلگير ما را برگ شكرخند نيست
اي نسيم عافيت، شبگير كن از كوي ما
هرچند ديدهها را، ناديده ميشماري
هر جا كه پاگذاري، فرش است ديدهٔ ما
گفتيم وقت پيري، در گوشهاي نشينيم
شد تازيانهٔ حرص، قد خميدهٔ ما
خوش بود در قدم صافدلان جان دادن
كاش در پاي خم ميشكند شيشهٔ ما
ما از تو جداييم به صورت، نه به معني
چون فاصلهٔ بيت بود فاصلهٔ ما
مهرهٔ گل، پي بازيچهٔ اطفال خوش است
دل صد پاره بود سبحهٔ صد دانهٔ ما
تيره روزيم، ولي شب همه شب ميسوزد
شمع كافوري مهتاب به ويرانهٔ ما
تو پا به دامن منزل بكش كه تا دامن
هزار مرحله دارد شكستهپايي ما
دولت بيدار اگر يك چند بيخوابي كشيد
كرد در ايام بخت ما، قضاي خوابها
مرا از قيد مذهبها برون آورد عشق او
كه چون خورشيد طالع شد، نهان گردند كوكبها
به يك كرشمه كه در كار آسمان كردي
هنوز ميپرد از شوق، چشم كوكبها
گفتگوي كفر و دين آخر به يك جا ميكشد
خواب يك خواب است و باشد مختلف تعبيرها
بر كلاه خود حبابآسا چه ميلرزي، كه شد
تاج شاهان، مهرهٔ بازيچهٔ تقديرها
تا كرد ترك مي دلم، يك شربت آب خوش نخورد
بيمار شد طفل يتيم، از اختلاف شيرها
نميبود اينقدر خواب غرور دلبران سنگين
اگر ميداشت آوازي، شكست شيشهٔ دلها
دلم به پاكي دامان غنچه ميلرزد
كه بلبلان همه مستند و باغبان تنها
صحبت غنيمت است به هم چون رسيدهايم
تا كي دگر به هم رسد اين تختهپارهها
نيست صائب ملك تنگ بيغمي جاي دو شاه
زين سبب طفلان جدل دارند با ديوانهها
چو فرد آينه با كاينات يكرو باش
كه شد سياه رخ كاغذ از دوروييها
جز اين كه داد سر خويش را به باد حباب
چه طرف بست ندانم ز پوچگوييها؟
چنان كه شير كند خواب طفل را شيرين
فزود غفلت من از سفيدموييها