نميخلد به دلي نالهٔ شكايت من
شكست شيشه من بيصداست همچو حباب
از رخت آيينه را خوش دولتي رو داده است
در درون خانهاش ماه است و بيرون آفتاب
بهشت بر مژه تصوير ميكند مهتاب
پياله را قدح شير ميكند مهتاب
فروغ صحبت روشندلان غنيمت دان
پياله گير كه شبگير ميكند مهتاب
ايمني جستم ز ويراني، ندانستم كه چرخ
گنج خواهد خواست جاي باج ازين ملك خراب
شاه و گدا به ديدهٔ دريادلان يكي است
پوشيده است پست و بلند زمين در آب
از چشم نيممست تو با يك جهان شراب
ما صلح ميكنيم به يك سرمه دان شراب !
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
اي واي اگر قدم ننهد در ميان شراب
به احتياط ز دست خضر پياله بگير
مباد آب حياتت دهد به جاي شراب !
مجوي در سفر بيخودي مقام از من
كه در محيط، كمر باز ميكند سيلاب
بود ز وضع جهان هايهاي گريهٔ من
ز سنگلاخ فغان ساز ميكند سيلاب
من آن شكسته بنايم درين خراب آباد
كه در خرابي من ناز ميكند سيلاب
اهل همت را مكرر دردسر دادن خطاست
آرزوي هر دو عالم را ازو يكجا طلب
آبرو در پيش ساغر ريختن دونهمتي است
گردني كج ميكني، باري مي از مينا طلب
معيار دوستان دغل، روز حاجت است
قرضي به رسم تجربه از دوستان طلب