تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش نهم

مشاور شركت بيمه پارسيان

تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش نهم

۳۲ بازديد ۰ نظر

خاكيان پاك طينت، دانهٔ يك سبحه‌اند 
هر كه يك دل را نوازش كرد، عالم را نواخت 
  
واسوختگي شيوهٔ ما نيست، و گرنه 
از يك سخن سرد، دل ناز توان سوخت 
  
خودنمايي نيست كار خاكساران، ور نه من 
مشت خوني مي‌توانستم به پاي دار ريخت 
  
بس كه گشتم مضطرب از لطف بي‌اندازه‌اش 
تا به لب بردن، تمام اين ساغر سرشار ريخت 
  
صد عقده زهد خشك به كارم فكنده بود 
ذكرش به خير باد كه تسبيح من گسيخت ! 
  
دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آويخت 
دامن از هر چه كشيدم به گريبان آويخت 
  
گفتم از وادي غفلت قدمي بردارم 
كوهم از پاي گرانخواب به دامان آويخت 
  
همين نه خانهٔ ما در گذار سيلاب است 
بناي زندگي خضر نيز بر آب است 
  
در عالم فاني كه بقا پا به ركاب است 
گر زندگي خضر بود، نقش بر آب است 
  
دارد خط پاكي به كف از ساده‌دليها 
ديوانهٔ ما را چه غم از روز حساب است ؟ 
  
چون كوه، بزرگان جهان آنچه به سائل 
بي منت و بي فاصله بخشند، جواب است ! 
  
اگر چه موي سفيدست صبح آگاهي 
به چشم نرم تو بيدرد، پردهٔ خواب است 
  
از مردم دنيا طمع هوش مداريد 
بيداري اين طايفه خميازهٔ خواب است 
  
در دست ديگران بود آزاد كردنم 
در چارسوي دهر، دلم طفل مكتب است 
  
چشم از براي روي عزيزان بود به كار 
يعقوب را به ديدهٔ بينا چه حاجت است ؟ 
  
از بهار نوجواني آنچه برجا مانده است 
در بساط من، همين خواب گران غفلت است 
  
ذوق نظارهٔ گل در نگه پنهان است 
اي مقيمان چمن، رخنهٔ ديوار كجاست ؟ 
  
دخل جهان سفله نگردد به خرج كم 
چندان كه مي‌برند به خاك، آرزو به جاست 
  
خار خاري به دل از عمر سبكرو مانده است 
مشت خار و خسي از سيل به ويرانه به جاست 
  
شب كه صحبت به حديث سر زلف تو گذشت 
هر كه برخاست زجا، سلسله بر پا برخاست ! 
  
كرد تسليم به من مسند بيتابي را 
هر سپندي كه درين انجمن از جا برخاست 
  
برسان زود به من كشتي مي را ساقي 
كه عجب ابر تري باز ز دريا برخاست ! 
  
رفتن از عالم پر شور به از آمدن است 
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست 
  
كدام راه زد اين مطرب سبك مضراب ؟ 
كه هوش از سر من آستين‌فشان برخاست 
  
در چشم پاكبازان، آن دلنواز پيداست 
آيينه صاف چون شد، آيينه ساز پيداست 
  
غير از خدا كه هرگز، در فكر او نبودي 
هر چيز از تو گم شد، وقت نماز پيداست 
  
عتاب و لطف ز ابروي گلرخان پيداست 
صفاي هر چمن از روي باغبان پيداست 
  
مرا كه خرمن گل در كنار مي‌بايد 
ازين چه سود كه ديوار گلستان پيداست ؟ 
  
دل آزاده درين باغ اقامت نكند 
وحشت سرو ز برچيدن دامان پيداست 
  
به خموشي نشود راز محبت مستور 
چه زني مهر بر آن نامه كه مضمون پيداست ؟ 
  
بي طراوت نشود سرو جواني كه تراست 
در شكر خواب بهارست خزاني كه تراست 
  
حرف حق گرچه بلندست زمن چون منصور 
سر دارست بسامانتر ازين سر كه مراست 
  
هر كه افتاد، ز افتادگي ايمن گردد 
چه كند سيل به ديوار خرابي كه مراست ؟ 
  
بحر، روشنگر آيينهٔ سيلاب بود 
پيش رحمت چه بود گرد گناهي كه مراست ؟ 
  
بيد مجنونيم در بستانسراي روزگار 
سر به پيش انداختن از شرم، بار ما بس است 
  
اظهار عشق را به زبان احتياج نيست 
چندان كه شد نگه به نگه آشنا بس است 
  
استاده‌اند بر سر پا شعله‌ها تمام 
امشب كدام سوخته مهمان آتش است ؟ 
  
نيست باز آمدن از فكر و خيال تو مرا 
با رفيقان موافق، سفر دور خوش است 
  
پيشي قافلهٔ ما به سبكباري نيست 
هر كه برداشته بار از دگران در پيش است 
  
ز خم طلوع سهيل شراب نزديك است 
ز كوه سر زدن آفتاب نزديك است 
  
به هر چه دست زني، مي‌توان خمار شكست 
زمين ميكدهٔ ما به آب نزديك است 
  
نالهٔ سوخته جانان به اثر نزديك است 
دست خورشيد به دامان سحر نزديك است 
  
كار آتش كند آبي كه به تلخي بخشند 
ورنه دريا به من تشنه جگر نزديك است 
  
در پايهٔ خود، هيچ كسي خرد نباشد 
تا جغد بود ساكن ويرانه، بزرگ است 
  
بس كه با سنگ ز سختي دل من يكرنگ است 
سنگ بر شيشهٔ من، شيشه زدن بر سنگ است 
  
حفظ صورت مي‌توان كردن به ظاهر در نماز 
روي دل را جانب محراب كردن مشكل است 
  
مست نتوان كرد زاهد را به صد جام شراب 
اين زمين خشك را سيراب كردن مشكل است 
  
مي‌توان بر خود گوارا كرد مرگ تلخ را 
زندگاني را به خود هموار كردن مشكل است 
  
گفتگوي اهل غفلت قابل تاويل نيست 
خواب پاي خفته را تعبير كردن مشكل است 
  
با خيال خشك تا كي سر به يك بالين نهم ؟ 
دست در آغوش با تصوير كردن مشكل است 
  
نيست از مستي، زنم گر شيشهٔ خالي به سنگ 
جلوه گاه يار را بي يار ديدن مشكل است 
  
عشق از ره تكليف به دل پا نگذارد 
سيلاب نپرسد كه در خانه كدام است 
  
گر چاك گريبان ننكند راهنمايي 
طفلان چه شناسند كه ديوانه كدام است 
  
از بس كتاب در گرو باده كرده‌ايم 
امروز خشت ميكده‌ها از كتاب ماست ! 
  
يك نقطه انتخاب نكرده است هيچ كس 
خال بياض گردن او انتخاب ماست 
  
در ظاهر اگر شهپر پرواز نداريم 
افشاندن دست از دو جهان، بال و پر ماست 
  
روشن شود از ريختن اشك، دل ما 
ابريم كه روشنگر ما در جگر ماست 
  
احوال خود به گريه ادا مي‌كنيم ما 
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست 
  
تنها نه‌ايم در ره دور و دراز عشق 
آوارگي چو ريگ روان همعنان ماست 
  
پرستشي كه مدام است، مي پرستي ماست 
شبي كه صبح ندارد سياه مستي ماست 
  
نيست پرواي عدم دلزدهٔ هستي را 
از قفس مرغ به هر جا كه رود بستان است 
  
پياله‌اي كه ترا وارهاند از هستي 
اگر به هر دو جهان مي‌دهند، ارزان است 
  
از شب بخت سياهم صبح اميدي نزاد 
حرف خواب آلودگان است اين كه شب آبستن است 
  
غافل مشو ز مرگ، كه در چشم اهل هوش 
موي سفيد رشته به انگشت بستن است 
  
كفارهٔ شراب خوريهاي بي حساب 
هشيار در ميانهٔ مستان نشستن است 
  
روشندلان هميشه سفر در وطن كنند 
استاده است شمع و همان گرم رفتن است 
  
در محرم تا چه خونها در دل مردم كند 
محنت آبادي كه عيدش در بدر گرديدن است 
  
مي‌شوم من داغ، هر كس را كه مي‌سوزد فلك 
از چراغ ديگران غمخانهٔ من روشن است 
  
جوي شير از جگل سنگ بريدن سهل است 
هر كه بر پاي هوس تيشه زند كوهكن است 
  
سيل درماندهٔ كوتاهي ديوار من است 
بي سرانجامي من خانه نگهدار من است 
  
دوستان آينهٔ صورت احوال همند 
من خراب توام و چشم تو بيمار من است 
  
از خون چو داغ لاله حصار دل من است 
هر جا كه بوي خون شنوي منزل من است 
  
با پاكدامنان نظري هست حسن را 
تا آفتاب سرزده، در خانه من است 
  
نالهٔ مظلوم در ظالم سرايت مي‌كند 
زين سبب در خانهٔ زنجير دايم شيون است 
  
درين دو هفته كه مهمان اين چمن شده‌اي 
به خنده لب مگشا، روزگار گلچين است 
  
خزان ز غنچهٔ تصوير، راست مي‌گذرد 
هميشه جمع بود خاطري كه غمگين است 
  
به قرب گلعذاران دل مبنديد 
وصيت نامه شبنم همين است 
  
غربت مپسنديد كه افتيد به زندان 
بيرون ز وطن پا مگذاريد كه چاه است 
  
تيره بختيهاي ما از پستي اقبال نيست 
از بلندي شمع ما پرتو به دور انداخته است 
  
بر حسن زود سير بهار اعتماد نيست 
شبنم به روي گل به امانت نشسته است 
  
از حال دل مپرس كه با اهل عقل چيست 
ديوانه‌اي ميانهٔ طفلان نشسته است 
  
خواهد ثواب بت شكنان يافت روز حشر 
سنگين دلي كه توبهٔ مارا شكسته است! 
  
پيوسته است سلسله موجها به هم 
خود را شكسته، هر كه دل ما شكسته است 
  
غافل مشو ز پاس دل بيقرار ما 
كاين مرغ پرشكسته قفسها شكسته است 
  
جام شراب، مرهم دلهاي خسته است 
خورشيد، موميايي ماه شكسته است 
  
صد بيابان درميان دارند از بي نسبتي 
گر به ظاهر كوه باصحرا به هم پيوسته است 
  
خنده بيجاست برق گريهٔ بي اختيار 
اشك تلخ و قهقه مينا به هم پيوسته است 
  
جز روي او كه در عرق شرم غوطه زد 
يك برگ گل هزار نگهبان نداشته است 
  
كنعان ز آب ديده يعقوب شد خراب 
ابر سفيد اينهمه باران نداشته است 
  
غافل است از جنبش بي اختيار نبض خويش 
آن كه پندارد كه در دست اختياري داشته است 
  
گردن مكش ز تيغ شهادت كه اين زلال 
از جويبار ساقي كوثر گذشته است 
  
از ما سراغ منزل آسودگي مجو 
چون باد، عمر ما به تكاپو گذشته است 
  
اين گردباد نيست كه بالا گرفته است 
از خود رميده‌اي است كه صحرا گرفته است 
  
غم پوشش برونم را گرفته است 
خيال نان درونم را گرفته است 
  
ز فكر جامه ونان چون برآيم ؟ 
كه بيرون و درونم را گرفته است 
  
از دست رستخيز حوادث كجا رويم ؟ 
ما را ميان باديه باران گرفته است 
  
برگرد به ميخانه ازين توبهٔ ناقص 
تا پير خرابات به راهت نگرفته است 
  
يك دلشده در دام نگاهت نگرفته است 
در هالهٔ آغوش، چو ماهت نگرفته است 
  
خميازهٔ نشاط است، روي گشادهٔ گل 
ورنه كه از ته دل، در اين جهان شكفته است ؟ 
  
سپهر خون به دلم مي‌كند، نمي‌داند 
كه آبروي سفال شكسته از باده است 
  
هست اميد زيستن از بام چرخ افتاده را 
واي بر آن كس كز اوج اعتبار افتاده است 
  
سنبل زلف از رخش تا بركنار افتاده است 
گل چو تقويم كهن از اعتبار افتاده است 
  
سيل در بنياد تقوي از بهار افتاده است 
توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است 
  
نه لباس تندرستي، نه اميد پختگي 
ميوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است 
  
هرگز از من چون كمان بر دست كس زوري نرفت 
اين كشاكش در رگ جانم چه كار افتاده است ؟ 
  
داغ مي گل گل به طرف دامنم افتاده است 
همچو مينا ميكشي بر گردنم افتاده است 
  
تا گذشتي گرم چون خورشيد از ويرانه‌ام 
از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است 
  
غفلت پيريم از عهد جواني بيش است 
خواب ايام بهارم به خزان افتاده است 
  
بخت ما چون بيد مجنون سرنگون افتاده است 
همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است 
  
مي‌توان خواند از جبين خاك، احوال مرا 
بس كه پيش يار حرفم بر زمين افتاده است ! 
  
داند كه روح در تن خاكي چه مي‌كشد 
هر ناز پروري كه به غربت فتاده است 
  
چون غنچه اين بساط كه بر خويش چيده‌اي 
تا مي‌كشي نفس، همه را باد برده است 
  
تا دل از دستم شراب ارغواني برده است 
خضر را پندارم آب زندگاني برده است ! 
  
آن كه بزم غير را از خنده پر گل كرده است 
خاطر ما را پريشانتر ز سنبل كرده است 
  
اين چه رخسارست، گويا چهره پرداز بهار 
آب و رنگ صد چمن را صرف يك گل كرده است 
  
نقش پاي رفتگان هموار سازد راه را 
مرگ را داغ عزيزان بر من آسان كرده است 
  
مرا به بلبل تصوير رحم مي‌آيد 
كه در هواي تو بال و پري به هم نزده است 
  
جان مي‌دهد چو شمع براي نسيم صبح 
هر كس تمام شب نفس آتشين زده است 
  
از باده خشك لب شدن و مردنم يكي است 
تا شيشه‌ام تهي شده، پيمانه پر شده است 
  
خاطر از سبحه و زنار مكدر شده است 
ريسمان بازي تقليد مكرر شده است 
  
شبنم از سعي به سرچشمهٔ خورشيد رسيد 
قطره ماست كه زنداني گوهر شده است 
  
هيچ كس مشكل ما را نتوانست گشود 
تا به نام كه طلسم دل ما بسته شده است ؟ 
  
اي كه مي‌پرسي ز صحبتها گريزاني چرا 
در بساطم وقت ضايع كردني كم مانده است 
  
از مرگ به ما نيم نفس بيش نمانده است 
يك گام ز سيلاب به خس بيش نمانده است 
  
چون برگ خزان ديده و چون شمع سحرگاه 
از عمر مرا نيم نفس بيش نمانده است 
  
نه كوهكني هست درين عرصه، نه پرويز 
آوازه‌اي از عشق و هوس بيش نمانده است 
  
يك عمر مي‌توان سخن از زلف يار گفت 
در بند آن مباش كه مضمون نمانده است 
  
ديوانه شو كه عشرت طفلانهٔ جهان 
در كوچهٔ سلامت زنجير بوده است 
  
يك دل گشاده از نفس گرم من نشد 
اين باغ پر ز غنچهٔ تصوير بوده است 
  
شيرازهٔ طرب خط پيمانه بوده است 
سيلاب عقل گريهٔ مستانه بوده است 
امروز كرده‌اند جدا، خانه كفر و دين 
  
زين پيش، اگر نه كعبه صنمخانه بوده است 
در زمان عشق ما كفرست، ورنه پيش ازين 
  
گاهگاهي رخصت بوس و كناري بوده است 
اي غزال چين، چه پشت چشم نازك مي‌كني ؟ 
  
چشم ما آن چشمهاي سرمه سا را ديده است 
  
فلك پير بسي مرگ جوانان ديده است 
اين كمان، پشت سر تير فراوان ديده است 
  
خوني كه مشك گشت، دلش مي‌شود سياه 
زان سفله كن حذر كه به دولت رسيده است 
  
سيري ز ديدن تو ندارد نگاه من 
چون قحط ديده‌اي كه به نعمت رسيده است 
  
تسليم مي‌كند به ستم ظلم را دلير 
جرم زمانه ساز، فزون از زمانه است 
  
اگر ز اهل دلي، فيص آسمان از توست 
كه شيشه هر چه كند جمع، بهر پيمانه است 
  
غفلت نگشت مانع تعجيل، عمر را 
در خواب نيز قافله ما روانه است 
  
به دوست نامه نوشتن، شعار بيگانه است 
به شمع، نامهٔ پروانه، بال پروانه است 
  
در گوشه فقس مگر از دل برآورم 
اين خارهاكه در دلم از آشيانه است 
  
بود تا در بزم يك هشيار، ساقي مي‌نخورد 
باغبان آبي ننوشد تا گلستان تشنه است 
  
نادان دلش خوش است به تدبير ناخدا 
غافل كه ناخدا هم ازين تخته پاره‌هاست 
  
تا داده‌ام عنان توكل ز دست خويش 
كارم هميشه در گره از استخاره هاست 
  
آنچه برگ عيش مي‌داني درين بستانسرا 
پيش چشم اهل بينش، دست بر هم سوده‌اي است 
  
عافيت مي‌طلبي، پاي خم از دست مده 
كه بلاها همه در زير سر هشياري است 
  
قانع از قامت يارست به خميازهٔ خشك 
بخت آغوش من و طالع محراب يكي است 
  
دل سودازده را راحت و آزار يكي است 
خانه پردود چو شد، روز و شب تار يكي است 
  
قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسي 
نسبت نقطه ز اطراف به پرگار يكي است 
  
ادب پير خرابات نگهداشتني است 
طبع پيران و دل نازك اطفال يكي است 
  
نور ماه و انجم و خورشيد پيش من يكي است 
آن كه اين آيينه‌ها را مي‌كند روشن يكي است 
  
توان به زنده دلي شد ز مردگان ممتاز 
وگرنه سينه و لوح مزار هر دو يكي است 
  
به نسيمي ز گلستان سفري مي‌گردد 
برگ عيش من و اوراق خزان هر دو يكي است 
  
بغير دل كه عزيز و نگاه داشتني است 
جهان و هرچه درو هست، واگذاشتني است 
  
يك ديدن از براي نديدن بود ضرور 
هر چند روي مردم دنيا نديدني است 
  
بگشاي چاك سينه كه بر منكران حشر 
روشن شود كه صبح قيامت دميدني است 
  
روزگار آن سبكرو خوش كه مانند شرار 
تا نظر واكرد، چشم از عالم ايجاد بست 
  
تا بوي گلي سلسله جنبان نسيم است 
بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست 
  
محتسب از عاجزي دست سبوي باده بست 
بشكند دستي كه دست مردم افتاده بست 
  
مرا ز پير خرابات نكته‌اي يادست 
كه غير عالم آب آنچه هست بر بادست 
  
گنه به ارث رسيده است از پدر ما را 
خطا ز صبح ازل، رزق آدميزادست 
  
ما ازين هستي ده روزه به جان آمده‌ايم 
واي بر خضر كه زنداني عمر ابدست 
  
نيست در عالم ايجاد بجز تيغ زبان 
بيگناهي كه سزاوار به حبس ابدست ! 
  
به زير خاك غني را به مردم درويش 
اگر زيادتيي هست، حسرتي چندست 
  
ز سادگي است به فرزند هر كه خرسندست 
كه مادر و پدر غم، وجود فرزندست 
  
غافل كند از كوتهي عمر شكايت 
شب در نظر مردم بيدار، بلندست 
  
دل درستي اگر هست آفرينش را 
همان دل است كه فارغ ز خويش و پيوندست 
  
كيفيت طاعت مطلب از سر هشيار 
ميناي تهي بي خبر از ذوق سجودست 
  
اين هستي باطل چو شرر محض نمودست 
يك چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست 
  
گريه شمع از براي ماتم پروانه نيست 
صبح نزديك است، در فكر شب تار خودست 
  
از شرم نيست بال و پر جستجو مرا 
چون باز چشم بسته شكارم دل خودست 
  
نشاط يكشبهٔ دهر را غنيمت دان 
كه مي‌رود چو حنا اين نگار دست به دست 
  
خبر ز تلخي آب بقا كسي دارد 
كه همچو خضر گرفتار عمر جاويدست 
  
عاقبت زد بر زمين چون نقش پايم بي گناه 
داشتم آن را كه عمري چون دعا بر روي دست 
  
ترك عادت، همه گر زهر بود، دشوارست 
روز آزادي طفلان به معلم بارست 
  
دل بي وسوسه از گوشه نشينان مطلب 
كه هوس در دل مرغان قفس بسيارست 
  
بر جگر سوختگاني كه درين انجمنند 
سينهٔ گرم مرا حق نفس بسيارست 
  
جهان به مجلس مستان بي خرد ماند 
كه در شكنجه بود هر كشي كه هشيارست 
  
رخسارهٔ ترا به نقاب احتياج نيست 
هر قطره عرق به نگهبان برابرست 
  
غمنامهٔ حيات مرا نيست پشت و روي 
بيداريم به خواب پريشان برابرست 
  
بار بردار ز دلها كه درين راه دراز 
آن رسد زود به منزل كه گرانبارترست 
  
هر كه مست است درين ميكده هشيارترست 
هر كه از بيخبران است خبردارترست 
  
از گل روي تو، غافل كه تواند گل چيد؟ 
كه ز شبنم، عرق شرم تو بيدارترست 
  
حضور خاطر اگر در نماز معتبرست 
اميد ما به نماز نكرده بيشترست 
  
در كارخانه‌اي كه ندانند قدر كار 
از كار هر كه دست كشد كاردانترست 
  
در طلب، ما بي زبانان امت پروانه‌ايم 
سوختن از عرض مطلب پيش ما آسانترست 
  
حيرت مرا ز همسفران پيشتر فكند 
پاي به خواب رفته درين ره روانترست 
  
مرو به مجلس مي گر به توبه مي‌لرزي 
سبو هميشه نيايد برون ز آب درست 
  
آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقي 
خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست 
  
شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت 
حضور خاطر عاشق هنوز در سفرست 
  
آب در پستي عنان خويش نتواند گرفت 
عمر را در موسم پيري شتاب ديگرست 
  
از مي، خمار آن لب ميگون ز دل نرفت 
داغ شراب را نتواند شراب شست 
  
درين بساط، بجز شربت شهادت نيست 
ميي كه تلخي مرگ از گلو تواند شست 
  
شيرين به جوي شير بر آميخت چون شكر 
خسرو دلش خوش است كه بزم وصال ازوست 
  
ميان شيشه و سنگ است خصمي ديرين 
دل مرا و ترا چون توان به هم پيوست ؟ 
  
بر مهلت زمانهٔ دون اعتماد نيست 
چون صبح در خوشي بسر آور دمي كه هست 
  
دلبستگي است مادر هر ماتمي كه هست 
مي‌زايد از تعلق ما هر غمي كه هست 
  
صبح آدينه و طفلان همه يك جا جمعند 
بر جنون مي‌زنم امروز كه بازاري هست! 
  
عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد 
ديده خون مي‌خورد آن‌جا كه نگهباني هست 
  
رسم است كه از جوش ثمر شاخ شود خم 
اي پير، ترا حاصل ازين قد دو تا چيست ؟ 
  
داغ عمر رفته افسردن نمي‌داند كه چيست 
آتش اين كاروان، مردن نمي‌داند كه چيست 
  
خامهٔ نقش اگر گردد نسيم دلگشا 
غنچهٔ تصوير، خنديدن نمي‌داند كه چيست 
  
اي خضر، غير داغ عزيزان و دوستان 
حاصل ترا ز زندگي جاودانه چيست ؟ 
  
دل رميده ما را به چشم خود مسپار 
سياه مست چه داند نگاهباني چيست 
  
اي كوه طور، گردن دعوي مكن بلند 
آخر دل شكسته ما جلوه‌گاه كيست ؟ 
  
مكن سپند مرا دور از حريم وصال 
كه بيقراري من خالي از تماشا نيست 
  
تشنه چشمان را ز نعمت سير كردن مشكل است 
دشت اگر دريا شود، ريگ روان سيراب نيست 
  
از عمر رفته حاصل من آه حسرت است 
جز زنگ از شمردن اين زر به دست نيست 
  
شبنم دو بار بازي بستان نمي‌خورد 
دل را به رنگ و بوي جهان بازگشت نيست 
  
اي كه خود را در دل ما زشت منظر ديده‌اي 
رنگ خود را چاره كن، آيينهٔ ما زرد نيست 
  
سينه صافان را غباري گر بود بر چهره است 
در درون خانهٔ آيينه راه گرد نيست 
  
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشني ؟ 
روزم سياه باد كه چشمم سفيد نيست 
  
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست 
اين قفل بسته، گوش به زنگ كليد نيست 
  
هر كه پيراهن به بدنامي دريد آسوده شد 
بر زليخا طعن ارباب ملامت، بارنيست 
  
مرا به ساغري اي خضر نيك پي درياب 
كه بي دليل ز خود رفتم ميسر نيست 
  
پيراهني كجاست كه بر اهل روزگار 
روشن شود كه ديدهٔ يعقوب كور نيست 
  
اختلافي نيست در گفتار ما ديوانگان 
بيش از يك ناله در صد حلقهٔ زنجير نيست 
  
بيقراران نامه بر از سنگ پيدا مي‌كنند 
كوهكن را قاصدي بهتر ز جوي شير نيست 
  
سيل از بساط خانه بدوشان چه مي‌برد؟ 
ملك خراب را غمي از تركتاز نيست 
  
خاك ما را از گل بيت الحزن برداشتند 
چون سبو، پيوند دست ما به سر، امروز نيست 
  
اشك من و رقيب به يك رشته مي‌كشد 
صد حيف، چشم شوخ تو گوهرشناس نيست 
  
هيچ باري از سبو بر دوش اهل هوش نيست 
هر كه از دل بار بردارد، گران بر دوش نيست 
  
اي سكندر تا به كي حسرت خوري بر حال خضر؟ 
عمر جاويدان او، يك آب خوردن بيش نيست ! 
  
پشت و روي باغ دنيا را مكرر ديده‌ايم 
چون گل رعنا، خزان و نوبهاري بيش نيست 
  
در دوزخم بيفكن و نام گنه مبر 
آتش به گرمي عرق انفعال نيست 
  
نفس سوختهٔ لاله، خطي آورده است 
از دل خاك، كه آرام در آن‌جا هم نيست 
  
عدم ز قرب جوار وجود زندان است 
وگرنه كيست كه از زندگي پشيمان نيست 
  
نه همين موج ز آمد شد خود بي خبرست 
هيچ كس را خبر از آمدن و رفتن نيست 
  
دل نازك به نگاه كجي آزرده شود 
خار در ديده چو افتاد، كم از سوزن نيست 
  
به كه در غربت بود پايم به زندان اي پدر 
يك قدم بي چاه در صحراي كنعان تو نيست 
  
اي نسيم پيرهن بر گرد از كنعان به مصر 
شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نيست 
  
گر محتسب شكست خم ميفروش را 
دست دعاي باده پرستان شكسته نيست 
  
يك دل آسوده نتوان يافت در زير فلك 
در بساط آسيا يك دانهٔ نشكسته نيست 
  
چون طفل نوسوار به ميدان اختيار 
دارم عنان به دست و به دستم اراده نيست 
  
چون وانمي‌كني گرهي، خود گره مشو 
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نيست 
  
غنچهٔ تصوير مي‌لرزد به رنگ و بوي خويش 
در رياض آفرينش يك دل آسوده نيست 
  
از زاهدان خشك مجو پيچ و تاب عشق 
ابروي قبله را خبري از اشاره نيست 
  
در موج پريشاني ما فاصله‌اي نيست 
امروز به جمعيت ما سلسله‌اي نيست 
  
بوي گل و باد سحري بر سر راهند 
گر مي‌روي از خود، به ازين قافله‌اي نيست 
  
در بيابان جنون سلسله‌پردازي نيست 
روزگاري است درين دايره آوازي نيست 
  
سر زلف تو نباشد سر زلف ديگر 
از براي دل ما قحط پريشاني نيست ! 
  
كه باز حرف گلوگير توبه را سركرد؟ 
كه در بديههٔ ميناي مي رواني نيست 
  
ز خنده رويي گردون، فريب رحم مخور 
كه رخنه‌هاي قفس، رخنه رهايي نيست 
  
مجنون به ريگ باديه غمهاي خود شمرد 
ياد زمانه‌اي كه غم دل حساب داشت 
  
چه ز انديشه تجريد به خود ميلرزي ؟ 
سوزني بود درين راه، مسيحا برداشت 
  
دل ز جمعيت اسباب چو برداشتني است 
آنقدر بار به دل نه كه تواني برداشت 
  
من به اوج لامكان بردم، وگرنه پيش از اين 
عشقبازي پله‌اي از دار بالاتر نداشت 
  
قاصدان را يكقلم نوميد كردن خوب نيست 
نامهٔ ما پاره كردن داشت گر خواندن نداشت 
  
آن كه گريان به سر خاك من آمد چون شمع 
كاش در زندگي از خاك مرا بر مي‌داشت 
  
بر سر كوي تو غوغاي قيامت مي‌بود 
گر شكست دل عشاق صدايي مي‌داشت 
  
بي خبر مي‌گذرد عمر گرامي، افسوس 
كاش اين قافله آواز درايي مي‌داشت 
  
بوستان، از شاخ گل، دستي كه بالا كرده بود 
در زمان سرو خوش رفتار او بر دل گذاشت! 
  
خو به هجران كرده را ظرف شراب وصل نيست 
خشك لب مي‌بايدم چون كشتي از دريا گذشت 
  
منت خشك است بار خاطر آزادگان 
با وجود پل مرا از آب مي‌بايد گذشت 
  
ز روزگار جواني خبر چه مي‌پرسي ؟ 
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت 
  
چون شمع، با سري كه به يك موي بسته است 
مي‌بايدم ز پيش نسيم سحر گذشت 
  
زمن مپرس كه چون بر تو ماه و سال گذشت ؟ 
كه روز من به شتاب شب وصال گذشت 
  
مكن به خوردن خشم و غضب ملامت من 
نمي‌توانم ازين لقمه حلال گذشت! 
  
همچو آن رهرو كه خواب آلود از منزل گذشت 
كعبه را گم كرد هر كس بي خبر از دل گذشت 
  
بي حاصلي نگر كه شماريم مغتنم 
از زندگاني آنچه به خواب گران گذشت 
  
دلم ز منت آب حيات گشت سياه 
خوش آن كه تشنه به آب بقا رسيد و گذشت 
  
زلف مشكين تو يكعمر تامل دارد 
نتوان سرسري ازمعني پيچيده گذشت 
  
تا نهادم پاي در وحشت سراي روزگار 
عمر من در فكر آزادي چو زنداني گذشت 
  
نوبهار زندگي، چون غنچه نشكفته‌ام 
جمله در زندان تنگ از پاكداماني گذشت 
  
به كلك قاعده داني شكستگي مرساد 
كه توبه نامه ما با خط شكسته نوشت! 
  
در پيش غنچهٔ دهن دلفريب او 
تا پسته لب گشود، دل خود به جا نيافت! 
  
فغان كه كوهكن ساده دل نمي‌داند 
كه راه در دل خوبان به زور نتوان يافت 
  
من گرفتم كه قمار از همه عالم بردي 
دست آخر همه را باخته مي‌بايد رفت 
  
خم چو گردد قد افراخته مي‌بايد رفت 
پل برين آب چو شد ساخته مي‌بايد رفت 
  
ساقي، ترا كه دست و دلي هست مي بنوش 
كز بوي باده دست و دل من ز كار رفت 
  
خوش وقت رهروي كه درين باغ چون نسيم 
بي اختيار آمد و بي اختيار رفت 
  
جان به اين غمكده آمد كه سبك برگردد 
از گرانخوابي منزل سفر از يادش رفت 
  
آه كز كودك مزاجيهاي ابناي زمان 
ابجد ايام طفلي را ز سر بايد گرفت 
  
شيشه با سنگ و قدح با محتسب يكرنگ شد 
كي ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت 
  
دامن پاكان ندارد تاب دست انداز عشق 
بوي پيراهن ز مصر آخر ره كنعان گرفت 
  
دلم زگريهٔ مستانه هم صفا نگرفت 
فغان كه آب شد آيينه و جلا نگرفت 
  
چون صبح اگر عزيمت صادق مدد كند 
آفاق را به يك دو نفس مي‌توان گرفت 
  
از ما به گفتگو دل و جان مي‌توان گرفت 
اين ملك را به تيغ زبان مي‌توان گرفت 
  
از شير مادرست به من مي حلال تر 
زين لقمهٔ غمي كه مرا در گلو گرفت 
  
محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد 
هر كه چون طاوس دنبال خودآرايي گرفت 
  
روزگار آن سبكرو خوش كه مانند شرار 
روزني زين خانه تاريك پيدا كرد و رفت 
  
هر كه آمد در غم آبادجهان، چون گردباد 
روزگاري خاك خورد، آخر به هم پيچيد و رفت 
  
وقت آن كس خوش كه چون برق از گريبان وجود 
سر برون آورد و بر وضع جهان خنديد و رفت 
  
نتوان به دستگيري اخوان ز راه رفت 
يوسف به ريسمان برادر به چاه رفت 
  
تنها نه اشك راز مرا جسته جسته گفت 
غماز رنگ هم به زبان شكسته گفت

 


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد