سر به گريبان خواب، از چه فرو بردهاي ؟
بر قد روشندلان، جامه بريده است صبح
حاجت شمع و چراغ، نيست شب عمر را
تا تو نفس ميكشي، تيغ كشيده است صبح
شمعي بس است ظلمت آيينه خانه را
رنگين شود ز يك گل خورشيد، باغ صبح
عيش امروز علاج غم فردا نكند
مستي شب ندهد سود به خميازه صبح
زان پيش كز غبار نفس بي صفا شود
لبريز كن سبوي خود از آب جوي صبح