از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد
عمر بال افشاني ما تا لب بام است و بس
از دل آگاه، در عالم، همين نام است و بس
چشم بيداري كه ديدم، حلقهٔ دام است و بس
چون نگردم گرد سر تا پاي او چون گردباد؟
پاكداماني كه ميبينم بيابان است و بس
بيد مجنونيم، برگ ما زبان خامشي است
گل بچين از برگ ما، احوال بار ما مپرس
از دشمنان خود نتوان بود بي خبر
آخر ترا كه گفت كه از دوستان مپرس؟
سنگ و گوهر، ديده حيران ميزان را يكي است
امتياز كفر و ايمان از من مجنون مپرس
در ديار ما كه جان از بهر مردن ميدهند
آرزوي عمر جاويدان ندارد هيچ كس
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61