چه سود ازين كه بلندست دامن فانوس؟
چو هيچ وقت نيامد به كار گريهٔ شمع
چو برگ غنچهٔ نشكفته ما گرفته دلان
نشد كه سر به هم آريم يك زمان در باغ
اي ديدهٔ گلچين بادب باش كه شبنم
از دور به حسرت نگران است درين باغ
از برگ سفر نيست تهي دامن يك گل
آسوده همين آب روان است درين باغ
تيره بختي لازم طبع بلند افتاده است
پاي خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
صحبت ناجنس، آتش را به فرياد آورد
آب در روغن چو باشد، ميكند شيون چراغ
از ظلمت وجود كه ميبرد ره برون؟
گر شمع پيش پاي نميداشت نور عشق
حيف فرهاد كه با آنهمه شيرينكاري
شد به خواب عدم از تلخي افسانهٔ عشق
گر چه افسانه بود باعث شيريني خواب
خواب ما سوخت ز شيريني افسانهٔ عشق
به زور عقل گذشتن ز خود ميسر نيست
مگر بلند شود دست و تازيانهٔ عشق
پاكداماني است باغ دلگشا آزاده را
يوسف بي جرم را از تنگي زندان چه باك؟
كشتي بيناخدا را بادبان لطف خداست
موج از خودرفته را از بحر بي پايان چه باك؟
تو فكر نامهٔ خود كن كه ميپرستان را
سياه نامه نخواهد گذاشت گريهٔ تاك
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
هر كه رادر پاي گل، از دست جام افتد به خاك
از طلوع و از غروب مهر روشن شد كه چرخ
هر كه رابرداشت صبح از خاك، شام افتد به خاك
غافل به ماندگان نظر از رفتگان كند
گر صد هزار خلق رود پيش ازو به خاك
از هجر شكوه با در و ديوار ميكنم
چون داغ ديدهاي كه كند گفتگو به خاك
در زهد من نهفته بود رغبت شراب
چون نغمههاي تر كه بود در رباب خشك
عالم خاك از وجود تازه رويان مفلس است
بر نميخيزد گل ابري ازين درياي خشك
بال و پر همند حريفان سست عهد
بو ميرود به باد چو از گل پريد رنگ
در جام لاله و قدح گل غريب بود
در دور عارض تو به مصرف رسيد رنگ
خندهٔ كبك از ترحم هايهاي گريه شد
تا كه رادر كوهسار عشق آمد پا به سنگ؟
همچنان در جستجوي رزق خود سرگشتهام
گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنيا به سنگ
نفس رسيد به پايان و در قلمرو خاك
نيافتيم فضاي نفس كشيدن دل
علاج كودك بدخو ز دايه ميآيد
كجاست عشق، كه در ماندهام به چارهٔ دل
نميروم قدمي راه بي اشارهٔ دل
كه خضر راه نجات است استخارهٔ دل
گلي كه آفت پژمردگي نميبيند
همان گل است كه چينند از نظاره گل
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61