آدم مسكين به يك خامي كه در فردوس كرد
چاك شد چون دانهٔ گندم دل اولاد او
ما ز بوي پيرهن قانع به ياد يوسفيم
نعمت آن باشد كه چشمي نيست در دنبال او
طومار درد و داغ عزيزان رفته است
اين مهلتي كه عمر درازست نام او
طلبكار تو دارد اضطرابي در جهانگردي
كه پنداري زمين را ميكشند از زير پاي او
نميدانم كجا آن شاخ گل را ديدهام صائب
كه خونم را به جوش آورد رنگ آشناي او
من نيستم حريف زبانت، مگر زنم
از بوسه مهر بر لب حاضر جواب تو
هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه
ما را به صد خيال فكنده است خواب تو
من آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارم
كه طي چو نامه شود روزگار فرقت تو
مكرر بر سر بالين شبنم آفتاب آمد
نشد روشن شود يك بار چشم اشكبار از تو
به قسمت راضيم اي سنگدل، ديگر چه ميخواهي
خمار بيشراب از من، شراب بي خمار از تو
چه آرزوي شهادت كنم، كه سوخته است
به داغ ياس، جگر گوشهٔ خليل از تو
خاطرات از شكوهٔ ما كي پريشان ميشود؟
زلف پر كرده است از حرف پريشان، گوش تو
درين راه به دل نزديك، گمراهي نميباشد
كه جاي سبزه خيزد خضر از صحراي عشق تو
خواهي حناي پا كن و خواهي نگار دست
من مشت خون خويش نمودم حلال تو
ذوق وصال ميگزد از دور پشت دست
گرم است بس كه صحبت من با خيال تو
به بي برگان چنان اي شاخ گل مستانه ميخندي
كه در خواب بهاران است پنداري خزان تو
دايم به روي دست دعا جلوه ميكني
هرگز نديده است كسي نقش پاي تو
حق ما افتادگان را كي توان پامال كرد؟
بوسهٔ من كارها دارد به خاك پاي تو!
شادم به مرگ خود كه هلاك تو ميشوم
با زندگي خوشم كه بميرم براي تو
در جبههٔ ستارهٔ من اين فروغ نيست
يارب به طالع كه شدم مبتلاي تو؟
خبر به آينه ميگيرم از نفس هر دم
به زندگي شدهام بس كه بدگمان بي تو
سايهٔ بال هما خواب گران ميآرد
در سراپردهٔ دولت دل بيدار مجو
بيخودان، از جستجو در وصل فارغ نيستند
قمري از حيرت همان كوكو زند در پاي سرو
مرا ز خضر طريقت نصيحتي يادست
كه بي گواهي خاطر به هيچ راه مرو
چاه اين باديه از نقش قدم بيشترست
بيچراغ دل آگاه به اين راه مرو
چو غنچه دست و رخي تازه كن به شبنم اشك
نشسته روي به ديوان صبحگاه مرو
حرف گفتن در ميان عشق و دل انصاف نيست
صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو
من بستهام لب طمع، اما نگار من
دارد دهان بوسه فريبي كه آه ازو!
باغ و بهار چشم و دل قانع من است
صحراي سادهاي كه نرويد گياه ازو
خصم دروني از برون، بارست بر دل بيشتر
با دشمنان كن آشتي، با خويشتن در جنگ شو
چون شبنم روشن گهر، با خار و گل يكرنگ شو
بگذار رعنايي ز سر، بيزار از نيرنگ شو
زنهار در دار فنا، انگور خود ضايع مكن
گر باده نتواني شدن، منصور وار آونگ شو
از جهان آب و گل بگذر سبك چون گردباد
چون ره خوابيده، بار خاطر صحرا مشو
از چراغي ميتوان افروخت چندين شمع را
دولتي چون رو دهد، از دوستان غافل مشو
در كهنسالي ز مرگ ناگهان غافل مشو
برگ چون شد زرد، از باد خزان غافل مشو
مشرق خميازه ميسازد دهن را حرف پوچ
مستي بي درد سر خواهي، لب پيمانه شو
روزگار زندگاني را به غفلت مگذران
در بهاران مست و در فصل خزان ديوانه شو
سوگند ميدهم به سر زلف خود ترا
كز من اگر شكسته تري يافتي بگو
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61