گردد سفر ز خويش فشاندند همرهان
تو بيخبر هنوز ميان را نبستهاي
اي زلف يار، اينقدر از ما كناره چيست؟
ما دلشكستهايم و تو هم دلشكستهاي
كهنه ديوار ترا دارد دو عالم در ميان
خواهي افتادن به هر جانب كه مايل گشتهاي
بر نميخيزد به صرصر نقشم از دامان خاك
وادي امكان ندارد همچو من افتادهاي
پيراهني كه ميطلبي از نسيم مصر
دامان فرصتي است كه از دست دادهاي
كيستم من، مشت خار در محيط افتادهاي
دل به دريا كردهاي، كشتي به طوفان دادهاي
با جگر خوردن قناعت كن كه اين مهمانسرا
جز غم روزي ندارد روزي آمادهاي
بر روي هم هر آنچه گذاري و بال توست
جز دست اختيار كه بر هم نهادهاي
شكر توام ز تيغ زبان موج ميزند
چون آب اگر چه خون مرا نوش كردهاي
بسيار آشنا به نظر جلوه ميكني
اي گل مگر ز ديدهٔ من آب خوردهاي؟
در پلهٔ غرور تو دل گر چه بي بهاست
ارزان مده ز دست، كه يوسف خريدهاي
در شكست ماست حكمتها، كه چون كشتي شكست
غرقهاي را دستگيري ميكند هر پارهاي
مشو زنهار ايمن از خمار بادهٔ عشرت
كه دارد خندهٔ گل، گريهٔ تلخ گلاب از پي
ز نالههاي غريبانه منع ما نكني
اگر دل شبي از كاروان جدا افتي
از تندباد حادثه شمع مرا بخر
چون دست دست توست، به دست حمايتي
من آن روزي كه چون شبنم عزيز اين چمن بودم
تو اي باد سحرگاهي كجا در بوستان بودي؟
اي آينه، در روي زمين ديدنيي نيست
بيهوده چرا منت پرداز كشيدي؟
در كنج قفس چند كني بال فشاني؟
بس نيست ترا آنچه ز پرواز كشيدي؟
دو روزي نيست افزون عمر ايام برومندي
مشو غافل ز حال تلخكامان تا ثمر داري
به فكر چارهٔ ما هيچ صاحبدل نميافتد
دل ما دردمندان چشم بيمارست پنداري
مرا از زندگاني سير كرد از لقمهٔ اول
طعام اين خسيسان آب شمشيرست پنداري
چنان از موج رحمت شد زمين و آسمان خالي
كه درياي سراب و ابر تصويرست پنداري
در گلشن حسن تو خلل راه ندارد
در خواب بهارست خزاني كه تو داري
از صحبت باد سحر اي غنچهٔ بي دل
در دست بجز سينهٔ صد چاك چه داري؟
چون گره شد به گلو لقمهٔ غم، باده طلب
به حلالي خور اگر آب حرامي داري
اي عقيق از من لب تشنه فراموش مكن
كه درين دايره امروز تو نامي داري
اي گل شوخ كه مغرور بهاران شدهاي
خبرت نيست كه در پي چه خزاني داري
ما به اميد عطاي تو چنين بيكاريم
كار ما را به اميد دگران نگذاري
نخل اميد تو آن روز شود صاحب برگ
كه سبكباري خود را به خزان نگذاري
عمر چون قافله ريگ روان در گذرست
تا بنا بر سر اين ريگ روان نگذاري
رحم كن بر دل بيطاقت ما اي قاصد
نااميدي خبري نيست كه يكبار آري
اين دزدها تمام شريكند با عسس
پيش فلك شكايت دونان چه ميبري؟
به اميد رهايي با تو حال خويش ميگفتم
تو هم يك حلقه افزودي به زنجير من اي قمري
تويي در ديدهام چون نور و محرومم ز ديدارت
نميدانم ز نزديكي كنم فرياد، يا دوري
ز حرف حق درين ايام باطل بوي خون آيد
عروج دار دارد نشاهٔ صهباي منصوري
ريزش اشك مرا نيست محرك در كار
دامن ابر بهاران نفشرده است كسي
لب نهادم به لب يار و سپردم جان را
تا به امروز به اين مرگ نمرده است كسي
چشم بيداري است هر كوكب درين وحشت سرا
در ميان اينقدر بيدار، چون خوابد كسي؟
عمر با صد ساله الفت بيوفايي كردورفت
از كه ديگر در جهان چشم وفا دارد كسي؟
نيست غير از گوشهٔ دل در جهان آب و گل
گوشهٔ امني كه يك ساعت بياسايد كسي
در جهان آگهي خضري دچار من نشد
ميروم از خود برون، شايد كه پيش آيد كسي
غم بي حاصلي خويش نخوردي يك بار
چند در فكر زمين و غم حاصل باشي؟
چنان گرم از بساط خاك بگذر
كه شمع مردم آينده باشي
سوز پنهاني چو شمع آخر گريبانم گرفت
از گريبان سرزند از هر چه دامن ميكشي
كثرت و تفرقه در عالم گفتار بود
كه جهاني همه يك تن شود از خاموشي
سينه باغي است كه گلشن شود از خاموشي
دل چراغي است كه روشن شود از خاموشي
هر چه از دل ميخورم، از روزيم كم ميكنند
در حريم سينهٔ من دل نبودي كاشكي
آن كه آخر سر به صحرا داد بي بال و پرم
روز اول اين قفس را در گشودي كاشكي
نيست جز داغ عزيزان حاصل پايندگي
خضر، حيرانم، چه لذت ميبرد از زندگي
همچو شمع صبح ميلرزد به جان خويشتن
از سفيديهاي موي من چراغ زندگي
شد از فشار گردون، موي سفيد و سر زد
شيري كه خورده بوديم، در روزگار طفلي
زينهار از لاله رخساران به ديدن صلح كن
كز نچيدن ميتوان يك عمر گل چيد از گلي
ز دست راست ندانستمي اگر چپ را
چه گنجها به يمين و يسار داشتمي
زبان شكوه اگر همچو خار داشتمي
هميشه خرمن گل در كنار داشتمي
همسايهٔ وجود نباشد اگر عدم
چون ملك نيستي نتوان يافت عالمي
همچو بوي گل كه در آغوش گل از گل جداست
هم برون از عالمي، هم در كنار عالمي
پيش و پس اوراق خزان نيم نفس نيست
خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگراني؟
از دور نيفتد قدح بزم مكافات
زهري كه چشيدن نتواني، نچشاني
طومار زندگي را، طي ميكند به يك شب
از شمع ياد گيريد، آداب زندگاني
از باده توبه كردن مشكل بود، وگرنه
سهل است دست شستن، از آب زندگاني
چند در خواب رود عمر تو اي بي پروا؟
آنقدر خواب نگه دار كه در گور كني
برگ عشرت مكن اي غنچه كه ايام بهار
آنقدر نيست كه پيراهن خود چاك كني
پيش ازان دم كه كند خاك ترا در دل خون
مي به دست آر كه خون در جگر خاك كني
زمين، سراي مصيبت بود، تو ميخواهي
كه مشت خاكي ازين خاكدان به سر نكني؟
نيستي گردون، ولي بر عادت گردون تو هم
ميكشي آخر چراغي را كه روشن ميكني
زير سپهر، خواب فراغت چه ميكني؟
در خانهٔ شكسته اقامت چه ميكني؟
اي عقل شيشه بار كه گل بر تو سنگ بود
در كوهسار سنگ ملامت چه ميكني؟
تعمير خانهاي كه بود در گذار سيل
اي خانمان خراب، براي چه ميكني؟
در سپند من سودازده آتش مزنيد
كه پريشان شود از نالهٔ من انجمني
دل نبندند عزيزان جهان در وطني
كه به يوسف ندهد وقت سفر پيرهني
خاطر از وضع مكرر زود در هم ميشود
يك دو ساغر نوش كن تا عالم ديگري شوي
ميخورد شهر به هم، گر تو ستمگر يك روز
سيل زنجير جنون سر به بيابان ندهي
كمند زلف در گردن گذشتي روزي از صحرا
هنوز از دور گردن ميكشد آهوي صحرايي
جان هواپرستان، در فكر عاقبت نيست
گرد هدف نگردد، تيري كه شد هوايي
صنوبر با تهيدستي به دست آورد صد دل را
تو بيپروا برون از عهدهٔ يك دل نميآيي
مشو از نالهٔ افسوس غافل چون جرس، ياري
اگر از كاروان همچون خبر بيرون نميآيي
چنان در خانهٔ آيينه محو ديدن خويشي
كه گر عالم شود زير و زبر بيرون نميآيي
چشمي نچرانديم درين باغ چو شبنم
چون سرو فشرديم قدم بر لب جويي
با موي سفيد اشك ندامت نفشانديم
در صبح چنين، تازه نكرديم وضويي
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61