نيست در پايان عمر از رعشه پيران را گزير
بر فروغ خويش ميلرزد چراغ صبحگاه
هست در قبضهٔ تقدير، گشاد دل تنگ
حل اين عقد ز سرپنجهٔ تدبير مخواه
مرگ بيمنت، گواراتر ز آب زندگي است
زينهار از آب حيوان عمر جاويدان مخواه
چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را
تر ميكنم به خون جگر، نان سوخته
نگردد چون كف افسوس هر برگ نهال من؟
كه چون بادام آوردند در باغم نظربسته
مژگان من نشد خشك، تا شد جدا ز رويت
گوهر نميشود بند، در رشتهٔ گسسته
دلگير نيست از تن، جانهاي زنگ بسته
كنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشكسته
ز پيري ميكند برگ سفر يك يك حواس من
ز هم ميريزد اوراق خزان آهسته آهسته
دو دولت است كه يكبار آرزو دارم:
تو در كنار من و شرم از ميان رفته
به آب روي خود در منتهاي عمر ميلرزم
به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده
سر بر تن من نيست ز آشفته دماغي
زان دم كه سبوي ميم از دوش فتاده
ديوان ما و خود را، مفكن به روز محشر
در عذر خشم بيجا، يك بوسهٔ بجا ده
از پا فتادگانيم، در زير پا نظر كن
از دست رفتگانيم، دستي به دست ما ده
بيگانگي ز حد رفت، ساقي مي صفاده
ما را ز خويش بستان، خود را دمي به ما ده
به ياد هر چه خوري، مي همان نشاط دهد
به ذوق نشاهٔ طفلي، مي دو ساله بده
نميدهي قدح بي شمار اگر ساقي
شمار قطرهٔ باران كن و پياله بده!
اكنون كه شد سفيد مرا چشم انتظار
از سرمهٔ سياهي منزل چه فايده؟
بعد عمري چون صدف گر قطرهٔ آبي خورم
در گلوي تشنهام چون سنگ ميگردد گره
از هجر و وصل نيست گشايش دل مرا
چون گوهرست قسمت من از دو سو گره
كيفيت است مطلب از عمر، نه درازي
خضر و حيات جاويد، ما و مي دو ساله
هر چند برآوردهٔ آن جان جهانم
چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه
ز استادن آب روان سبز گردد
مجو چون خضر، هستي جاودانه
به دست تهي ميگشايم گرهها
ز كار سيه روزگاران چو شانه
خوشا رهنوردي كه چون صبح صادق
نفس راست چون كرد، گردد روانه
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61