سوداي آب حيوان، بيم زيان ندارد
عمر سبك عنان را، صرف مدام گردان
كار جهان تمامي، هرگز نميپذيرد
پيش از تمامي عمر، خود را تمام گردان
زان چهرهٔ عرقناك، زنهار بر حذر باش
سيلاب عقل و هوش است، اين قطرههاي باران
ايام نوجواني، غافل مشو ز فرصت
كاين آب برنگردد، ديگر به جويباران
هميشه داغ دل دردمند من تازه است
كه شب خموش نگردد چراغ بيماران
دو چشم شوخ تو با يكديگر نميسازند
كه در خرابي هم يكدلند ميخواران
خفته را گر خفتگان بيدار نتوانند كرد
چون مرا بيدار كرد از خواب، خواب ديگران؟
گر نخواهي پشت پا زد بر جهان، پايي بكوب
دست اگر نتواني افشاند آستيني برفشان
گر به بيداري غرور حسن مانع ميشود
ميتوان دلهاي شب آمد به خواب عاشقان
پيش ازين، بر رفتگان افسوس ميخوردند خلق
ميخورند افسوس در ايام ما بر ماندگان
نيست آسان خون نعمتهاي الوان ريختن
برگريزان مكافات است دندان ريختن!
سالها گل در گريبان ريختي چون نوبهار
مدتي هم اشك ميبايد به دامان ريختن
چو گل با روي خندان صرف كن گر خردهاي داري
كه دل را تنگ سازد، در گره چون غنچه زر بستن
هيچ همدردي نمييابم سزاي خويشتن
مينهم چون بيد مجنون سر به پاي خويشتن
اين چنين زير و زبر عالم نميماند مدام
مينشاند چرخ هر كس را به جاي خويشتن
بوسي كه ز كنج لب ساقي نگرفتم
ميبايدم اكنون ز لب جام گرفتن
چون دست برآرم به گرفتن، كه ز غيرت
بارست به من عبرت از ايام گرفتن!
ز اخوان راضيم تا ديدم انصاف خريداران
گوارا كرد بر من چاه را، از قيمت افتادن
از دست نوازش تپش دل نشود كم
ساكن نشود زلزله از پاي فشردن
خط پاكي ز سيلاب فنا دارد وجود ما
چه از ما ميتوان بردن، چه با ما ميتوان كردن؟
گريزد لشكر خواب گران از قطرهٔ آبي
به يك پيمانه از سر عقل را وا ميتوان كردن
نمانده از شب آن زلف گر چه پاسي بيش
هنوز درد دل آغاز ميتوان كردن
گرفتم اين كه نظر باز ميتوان كردن
به بال چشم، چه پرواز ميتوان كردن؟
جاي شادي نيست زير اين سپهر نيلگون
خنده در هنگامهٔ ماتم نميبايد زدن
قسمت خود بين نميگردد زلال زندگي
اي سكندر، سنگ بر آيينه ميبايد زدن
زين بيابان ميبرم خود را برون چون گردباد
بيش ازين نتوان غبار خاطر صحرا شدن
چون سياهي شد ز مو، هشيار ميبايد شدن
صبح چون روشن شود بيدار ميبايد شدن
داشتم چون سرو از آزادگي اميدها
من چه دانستم چنين سر در هوا خواهم شدن؟
هر گنه عذري و هر تقصير دارد توبهاي
نيست غير از زود رفتن، عذر بيجا آمدن
دلم ز كنج قفس تا گرفت، دانستم
كه در بهشت مكرر نميتوان بودن
خوش است فصل بهاران شراب نوشيدن
به روي سبزه و گل همچو آب غلتيدن
كنون كه شيشهٔ ميمالك الرقاب شده است
ز عقل نيست سر از خط جام پيچيدن
نيست جز پاي خم امروز درين وحشتگاه
سرزميني كه زمينگير توان گرديدن
در عشق پيش بيني، سنگ ره وصال است
شد سيل محو در بحر، از پيش پا نديدن
بيستون را الم مردن فرهاد گداخت
سنگ را آب كند داغ عزيزان ديدن
ندارم محرمي چون كوهكن تا درد دل گويم
ز سنگ خاره ميبايد مرا آدم تراشيدن
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بيار
كه در بهشت حلال است باده نوشيدن
چه ميپرسي ز من كيفيت حسن بهاران را؟
كه چون نرگس سر آمد عمر من در چشم ماليدن
انصاف نيست آيهٔ رحمت شود عذاب
چيني كه حق زلف بود بر جبين مزن
خاكم به چشم در نگه واپسين مزن
زنهار بر چراغ سحر آستين مزن
ز صد هزار پسر، همچو ماه مصر يكي
چنان شود كه چراغ پدر كند روشن
ز عمر، قسمت ما نيست جز زمان وداع
چو آن چراغ كه وقت سحر شود روشن
درين دو هفته كه ابر بهار در گذرست
تو نيز دامن اميد چون صدف واكن
دل را به آتش نفس گرم آب كن
اي غافل از خزان، گل خود را گلاب كن
از زخم سنگ نيست در بسته را گزير
روي گشاده را سپر حادثات كن
از آب زندگي به شراب التفات كن
از طول عمر، صلح به عرض حيات كن
فريب شهرت كاذب مخور چو بيدردان
به جاي تربت مجنون مرا زيارت كن!
اين راه دور، بيش ز يك نعرهوار نيست
اي كمتر از سپند، صدايي بلند كن
هر چند ز ما هيچكسان كار نيايد
كاري كه به همت رود از پيش، خبر كن
به خاكمال حوادث بساز زير فلك
به آسيا نتوان گفت گرد كمتر كن
منماي به كوته نظران چهرهٔ خود را
از آه من اي آينه رخسار حذر كن
عمر عزيز را به ميناب صرف كن
اين آب را به لالهٔ سيراب صرف كن
سر جوش عمر را گذراندي به درد مي
درد حيات را به مي ناب صرف كن
هر كس كه زر به زر دهد اهل بصيرت است
فصل شكوفه را به ميناب صرف كن
سرمه را هم محرم چشم سياه خود مكن
گر تواني، آشنايي با نگاه خود مكن
قبلهٔ من! عكس در شرع حيا نامحرم است
خلوت آيينه را هم جلوهگاه خود مكن
به استخاره اگر توبه كردهاي زاهد
به استخاره دگر زينهار كار مكن
ز باده توبه در ايام نوبهار مكن
به اختيار پشيماني اختيار مكن
در قلزمي كه ابر كرم موج ميزند
انديشه چون حباب ز دامانتر مكن
از خود برون نرفته هواي سفر مكن
اين راه را به پاي زمين گير سر مكن
ساقيا صبح است مي از شيشه در پيمانه كن
حشر خواب آلودگان از نعرهٔ مستانه كن
ميرود فيض صبوح از دست، تا دم ميزني
پيش اين درياي رحمت، دست را پيمانه كن
از شتاب عمر گفتم غفلت من كم شود
زين صداي آب، سنگينتر شد آخر خواب من
صبح بيداري شود گفتم مرا موي سفيد
پردهٔ ديگر شد از غفلت براي خواب من
نباشم چون ز همزانويي آيينه در آتش؟
كه ميآيد برون از سنگ و از آهن رقيب من!
يك دل نشد گشاده ز گفت و شنيد من
با هيچ قفل، راست نيامد كليد من
مرگ هيهات است سازد از فراموشان مرا
من همان ذوقم كه مييابند از گفتار من
به يك خميازهٔ گل طي شد ايام بهار من
به يك شبنم نشست از جوش، خون لاله زار من
در حسرت يك مصرع پرواز بلندست
مجموعهٔ برهم زدهٔ بال و پر من
گفتم از پيري شود بند علايق سستتر
قامت خم حقلهاي افزود بر زنجير من
يك دل غمگين، جهاني را مكدر ميكند
باغ را در بسته دارد غنچهٔ دلگير من
با خرابيهاي ظاهر، دلنشين افتادهام
سيل نتواند گذشت از خاك دامنگير من
جواني برد با خود آنچه ميآمد به كار از من
خس و خاري به جا مانده است از چندين بهار از من
بجز كسب هوا از من دگر كاري نميآيد
درين درياي پرآشوب پنداري حبابم من
به خاك افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم
چو آيد گردن مينا به كف، مالك رقابم من
ديدهٔ بيدار انجم محو شد در خواب روز
همچنان در پردهٔ غيب است خواب چشم من
انديشه از شكست ندارم، كه همچو موج
افزوده ميشود ز شكستن سپاه من
كشاكش رگ جان من اختياري نيست
چو موج، در كف دريا بود اراده من
بر لب چاه زنخدان تشنه لب استادهام
آه اگر از سستي طالع نلغزد پاي من!
با كمال ناگواريها گوارا كرده است
محنت امروز را انديشهٔ فرداي من
خون ميخورد كريم ز مهمان سير چشم
داغ است عشق از دل بي آرزوي من
گردون سفله لقمهٔ روزي حساب كرد
هر گريهاي كه گشت گره در گلوي من
بر حرير عافيت نتوان مرا در خواب كرد
ميشناسد بستر بيگانه را پهلوي من
به نسيمي ز هم اوراق دلم ميريزد
به تامل گذر از نخل خزان ديدهٔ من
ازان خورند به تلخي شراب ناب مرا
كه بيتلاش به چنگ آمده است شيشهٔ من
خراب حالي ازين بيشتر نميباشد
كه جغد خانه جدا ميكند ز خانهٔ من
عاقبت پير خرابات ز بيپروايي
ريخت پيش بط مي سبحهٔ صد دانهٔ من
ز گريهاي كه مرا در گلو گره گردد
سپهر سفله كند كم ز آب و دانهٔ من
من و سيري ز عقيق لب خوبان، هيهات
خشكتر ميشود از ميلب پيمانهٔ من
ميشود نخل برومند سبكبار از سنگ
سخن سخت، گران نيست به ديوانهٔ من
رفتي و رفت روشني از چشم و دل مرا
با ميهمان ز خانه صفا ميرود برون
يك ساعت است گرمي هنگامهٔ هوس
زود از سر حباب هوا ميرود برون
هر تمنايي كه پختم زير گردون، خام شد
زين تنور سرد هيهات است نان آيد برون
دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گريست
از زمين ما به ناخن آب ميآيد برون
غم ز محنت خانهٔ من شاد ميآيد برون
سيل از ويرانهام آباد ميآيد برون
هر كجا تدبير ميچيند بساط مصلحت
از كمين بازيچهٔ تقدير ميآيد برون
از حوادث هر كه را سنگي به مينا ميخورد
از دل خونگرم ما آواز ميآيد برون
چون نظر بر حاصل عمر عزيزان ميكنم
از دل بيحاصلم صد آه ميآيد برون
نالهٔ ناقوس دارد هر سر مو بر تنم
اين سزاي آن كه از بتخانه ميآيد برون
داغ بر دل شدم از انجمن يار برون
دست خالي نتوان رفت ز گلزار برون
مرا هر كس كه بيرون ميكشد از گوشهٔ خلوت
ستمكاري است كز آغوش يارم ميكشد بيرون
زنده شد عالمي از خندهٔ جان پرور او
كه گمان داشت وجود از عدم آيد بيرون؟
بر سيه بختي ارباب سخن ميگريد
نالهاي كز دل چاك قلم آيد بيرون
نشاهٔ بادهٔ گلرنگ به تخت است مدام
دولت از سلسلهٔ تاك نيايد بيرون
گر بداند كه چه شورست درين عالم خاك
كشتي از بحر خطرناك نيايد بيرون
آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم
كه به صد گريهٔ مستانه نيايد بيرون
هر كه داند كه خبرها همه در بيخبري است
هرگز از گوشهٔ ميخانه نيايد بيرون
دليل راحت ملك عدم همين كافي است
كه طفل گريه كنان آيد از عدم بيرون
كسي كه مينهد از حد خود قدم بيرون
كبوتري است كه ميآيد از حرم بيرون
ز آسمان كهنسال چشم جود مدار
نميدهد، چو سبو كهنه گشت، نم بيرون
بر لب ساغر ازان بوسهٔ سيراب زنند
كه نيارد سخن از مجلس مستان بيرون
زليخا همتي در عرصهٔ عالم نمييابد
به اميد كه آيد يوسف از چاه وطن بيرون؟
پردهٔ عصمت ندارد تاب دست انداز شوق
رو به كنعان كرد از دست زليخا پيرهن
از زاهدان خشك مجو پيچ و تاب عشق
ابروي بي اشارهٔ محراب را ببين
خون مرا به گردن او گر نديدهاي
در ساغر بلور، ميناب را ببين
گر نديدي شاخ گل را با خزان آميخته
بر سر دوش من آن دست نگارين را ببين
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من
گريهها دارم چو شمع انجمن در آستين
از سكندر صفحهٔ آيينهاي بر جاي ماند
تا چه خواهد ماند از مجموعهٔ ما بر زمين
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61