ز گاهواره تسليم كن سفينهٔ خويش
ميان بحر بلا در كنار مادر باش
اي شاخ گل، به صحبت بلبل سري بكش
بسيار بر رضاي دل باغبان مباش
در جبههٔ گشادهٔ گلها نگاه كن
دلگير از گرفتگي باغبان مباش
آب روان عمر ز استاده خوشترست
آزرده از گذشتن اين كاروان مباش
زينت ظاهر چه كار آيد دل افسرده را؟
نقش بر ديوار زندان گر نباشد گو مباش
شمع بر خاك شهيدان گر نباشد گو مباش
لاله در كوه بدخشان گر نباشد گو مباش
اي صبح مزن خندهٔ بيجا، شب وصل است
گر روشني چشم مني، پردهنشين باش
ياد از نگاه گير طريق سلوك را
در عين آشنايي مردم، رميده باش
صحبت شبهاي ميخواران ندارد بازگو
چون ز مجلس ميروي بيرون، لب پيمانه باش
بي محبت مگذران عمر عزيز خويش را
در بهاران عندليب و در خزان پروانه باش
نرمي ز حد مبر كه چو دندان مار ريخت
هر طفل ني سوار كند تازيانهاش
چون تاك اگرچه پاي ادب كج نهادهايم
ما رابه ريزش مژهٔ اشكبار بخش
اي آن كه پاي كوه به دامن شكستهاي
يك ذره صبر هم به من بيقرار بخش
گراني ميكند بر خاطرش يادم، نميدانم
كه با اين ناتواني چون توانم رفت از يادش؟!
ز انقلاب جهان بيبران نيملرزند
كه هر چه ميوه ندارد نميفشانندش
برهمن از حضور بت، دل آسودهاي دارد
نباشد دل به جا آن را كه در غيب است معبودش
عيار گفتگوي او نميدانم، همين دانم
كه در فرياد آرد بوسه را لبهاي خاموشش
به آب ميبرد و تشنه باز ميآرد
هزار تشنه جگر را چه زنخدانش
به زور، چهرهٔ خود را شكفته ميدارم
چو پستهاي كه كند زخم سنگ خندانش
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
گل از بي طاقتي، چون خار آويزد به دامانش
به آه سرد من آن شاخ گل سر در نميآرد
وگرنه هر نسيمي ميبرد از راه بيرونش
دل بي طاقتي چون طفل بدخو در بغل دارم
كه نتوانم به كام هر دو عالم داد تسكينش
بازي جنت مخور، كز بهر عبرت بس بود
آنچه آدم ديد ازان گندم نماي جو فروش
ميكند مستي گوارا تلخي ايام را
واي برآن كس كه ميآيد درين محفل به هوش
ساحلي نيست به از شستن دست از جانش
آن كه سيلاب ز پي دارد و دريا درپيش
آن كه در آينه بيتاب شد از طلعت خويش
آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خويش
حاصل من چو مه نو ز كمانخانه چرخ
تير باران اشارت بود از شهرت خويش
چون هر چه وقف گشت بزودي شود خراب
كرديم وقف عشق تو ملك وجود خويش
هر چند تا جريم، فرومايه نيستيم
تابر زيان خلق گزينيم سود خويش
در دبستان وجود از تيره بختي چون قلم
رزق من كوتاهي عمرست از گفتار خويش
كاش مي ديدي به چشم عاشقان رخسار خويش
تا دريغ از چشم خود ميداشتي ديدار خويش
حرف سبك نمي بردم از قرار خويش
از هر صدا چو كوه نبازم وقار خويش
اي كه ميجويي گشاد كار خود از آسمان
آسمان از ما بود سرگشتهتر در كار خويش
آغوشم از كشاكش حسرت چو گل دريد
شاخ گلي نديد شبي در كنار خويش
نكند باد خزان رحم به مجموعهٔ گل
من به اميد چه شيرازه كنم دفتر خويش ؟
از گهر سنجي اين جوهريان نزديك است
كه ز ساحل به صدف باز برم گوهر خويش
ريخت از رعشه خجلت به زمين ساغر خويش
ما و دريا نموديم به هم گوهر خويش
خود كردهام به شكوهتر خصم جان خويش
كافر مباد كشتهٔ تيغ زبان خويش !
جمع سازد برگ عيش از بهر تاراج خزان
در بهار آن كس كه ميبندد در دبستان خويش
چون سرو در مقام رضا ايستادهام
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خويش
دايم به خون گرم شفق غوطه ميخورم
چون صبح صادق از نفس راستين خويش
از بيقراري دل اندوهگين خويش
خجلت كشم هميشه ز پهلونشين خويش
چو يوسفم كه به چاه افتد از كنار پدر
اگر به چرخ برآيم ز آستانه خويش
چو زلف ماتميان درهم است كار جهان
ازين بلاي سيه، دور دار شانه خويش
بر دشمنان شمردم، عيب نهاني خويش
خود را خلاص كردم، از پاسباني خويش
نيم به خاطر صحرا چو گردباد گران
نفس چو راست كنم، ميبرم گراني خويش
در دشت با سرابم، در بحر يار آبم
چون موج در عذابم، از خوش عناني خويش
ز حال دل خبرم نيست، اينقدر دانم
كه دست شانه نگارين برآمد از مويش
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61