هر كه از حلقهٔ ارباب ريا سالم جست
هيچ جا تا در ميخانه نگيرد آرام
جسم در دامن جان بيهده آويخته است
سيل در گوشهٔ ويرانه نگيرد آرام
چه سود ازين كه چو يوسف عزيز خواهم شد؟
مرا كه عمر به زندان گذشت و چاه تمام
كجاست نيستي جاودان، كه بيزارم
ازان حيات كه گردد به سال و ماه تمام
خاكساري ز شكايت دهنم دوخته است
نقش پايم كه به هر راهگذار ساختهام
منم آن لاله كه از نعمت الوان جهان
با دل سوخته و خون جگر ساختهام
ازسبكباران راه عشق خجلت ميكشم
بر كمر هر چند جاي توشه دامن بستهام
بر گرانباري من رحم كن اي سيل فنا
كه من اين بار به اميد تو برداشتهام
تانظر از گل رخسار تو برداشتهام
مژه دستي است كه در پيش نظر داشتهام
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟
خال موزونم كه بر رخسار زشت افتادهام
از بهشت افتاد بيرون آدم و خندان نشد
چون نگريم من كه از دلدار دور افتادهام
تيشه فرهاد گرديده است هر مو بر تنم
تا ازان معشوق شيرينكار دور افتادهام
با همه مشكل گشايي خاك باشد رزق من
بر سر راه چون كليد اهل فال افتادهام
هيچ كس را دل نميسوزد به من چون آفتاب
گرچه از بام بلند آسمان افتادهام
ز سردمهري احباب، در رياض جهان
تمام برگ سفر چون گل خزان زدهام
كسي به خاك چو من گوهري نيندازد
به سهواز گره روزگار وا شدهام
به پاي قافله رفتن ز من نميآيد
چو آفتاب به تنها روي برآمدهام
چو بيد اگر چه درين باغ بي برآمدهام
به عذر بي ثمري سايه گستر آمدهام
همان به خاك برابر چو نور خورشيدم
اگرچه از همه آفاق بر سر آمدهام
چون قلم، شد تنگ بر من از سيهكاري جهان
نيست جز يك پشت ناخن، دستگاه خندهام
بر زمين نايد ز شادي پاي من چون گردباد
تا خس و خاشاك هستي را به هم پيچيدهام
از حريم قرب، چون سنگم به دور انداخته است
چون فلاخن هر كه را بر گرد سر گرديدهام
سالها در پرده دل خون خود را خوردهام
تا درين گلزار چون گل يك دهن خنديدهام
مرد مصاف در همه جا يافت ميشود
در هيچ عرصه مرد تحمل نديدهام
بر روي نازبالش گل تكيه ميكند
عاشق به شوخ چشمي شبنم نديدهام
حسن در زندان همان بر مسند فرماندهي است
من عزيز مصر را در وقت خواري ديدهام
از جور روزگار ندارم شكايتي
اين گرگ را به قيمت يوسف خريدهام
از بس كه بي گمان به در دل رسيدهام
باور نميكنم كه به منزل رسيدهام
ديدن يك روي آتشناك را صد دل كم است
من به يك دل، عاشق صد آتشين رخسارهام
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود
زان غم من زود آخر شد كه بي غمخوارهام
با گرانقدري سبك در ديدههايم چون نماز
با سبكروحي به خاطرها گران چون روزهام
خشكسال زهد نم در جوي من نگذاشته است
تشنه يك هايهاي گريه مستانهام
سوداي زلف، سلسله جنبان گفتگوست
كوته نميشود به شنيدن فسانهام
در مذاق من، شراب تلخ، آب زندگي است
شيشه چون خالي شد از من، پر شود پيمانهام
نوميد نيم از كرم پير خرابات
در بحر شكسته است سبو همچو حبابم
چشم گشايش از خلق، نبود به هيچ بابم
در بزم بيسوادان، لب بسته چون كتابم
محرمي نيست در آفاق به محرومي من
عين دريايم و سرگشتهتر از گردابم
مكن اي شمع با من سركشي، كز پاكداماني
به يك خميازه خشك از تو قانع همچو محرابم
گر شوي با خبر از سوز دل بيتابم
دم آبي نخوري تا نكني سيرابم
نگرديد از سفيديهاي مو آيينهام روشن
زهي غفلت كه در صبح قيامت ميبرد خوابم
چهرهٔ يوسف ز سيلي گرمي بازار يافت
سايه دستي ز اخوان وطن ميخواستم!
چه شبها روز كردم در شبستان سر زلفش
كه اوراق دل صد پاره را بر يكدگر بستم
به تكليف بهاران شاخسارم غنچه ميبندد
اگر در دست من ميبود، اول بار ميبستم
از خود مرا برون بر، تا كي درين خرابات
مستي و هوشياري، سازد بلند وپستم
چه با من ميتواند شورش روز جزا كردن؟
كه از دل سالهادامان محشر بود در دستم
تهي شود به لبم نارسيده رطل گران
ز بس كه ريشه دوانده است رعشه در دستم
جدا چو دست سبو از سرم نميگردد
ز بس به فكر تو مانده است زير سر دستم
از جام بيخودي كرد، ساقي خدا پرستم
بودم ز بت پرستان، تا از خودي نرستم
راهي كه راهزن زد، يك چند امن باشد
ايمن شدم ز شيطان، تا توبه را شكستم
دلتنگ از ملامت اغيار نيستم
چون گل، گرفته در بغل خار نيستم
ديوانهام كه بر سر من جنگ ميشود
جنس كساد كوچه و بازار نيستم
رزق ميآيد به پاي خويش تا دندان به جاست
آسيا تا هست، در انديشه نان نيستم
نشتر از نامردي در پرده چشمم شكست
از ره هر كس به مژگان خار و خس برداشتم
بي نياز از خلق از دست دعاي خود شدم
حاصل عالم ازين يك كف زمين برداشتم
من كه روشن بود چشم نوبهار از ديدنم
يك چمن خميازه در آغوش چون گل داشتم
نرمي ره شد چون مخمل تار و پود خواب من
جاي گل، اي كاش آتش زير پا ميداشتم
عاقبت زد بر زمينم آن كه از روي نياز
سالهابر روي دستش چون دعا ميداشتم
تمام از گردش چشم تو شد كار من اي ساقي
ز دست من بگير اين جام را كز خويشتن رفتم
ز همراهان كسي نگرفت شمعي پيش راه من
به برق تيشه زين ظلمت برون چون كوهكن رفتم
هنوزم از دهان چون صبح بوي شير ميآمد
كه چون خورشيد، مطلعهاي عالمگير ميگفتم!
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61