تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بخش بيستم

۳۰ بازديد ۰ نظر

من آن روزي كه برگ شادماني داشتم چون گل

بهار خنده‌رو را غنچه تصوير مي‌گفتم

 

بود از موي سفيد اميد بيداري مرا

بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتم

 

عالم بيخبري بود بهشت آبادم

تا به هوش آمدم، از عرش به فرش افتادم

 

از دم تيغ كه هر دم به سرم مي‌بارد

مي‌توان يافت كه سهوالقلم ايجادم

 

عنانداري نمي‌آمد ز من سيل بهاران را

دل ديوانه را در كوچه و بازار سر دادم

 

منم آن غنچه غافل كه ز بي‌حوصلگي

سر خود در سر يك خنده بيجا كردم

 

چو نقش پا گزيدم خاكساري تا شوم ايمن

ندانستم ز همواري فزون پامال مي‌گردم

 

من كه بودم گردباد اين بيابان، عاقبت

چون ره خوابيده بار خاطر صحرا شدم

 

از خاكيان ز صافي طينت جدا شدم

از دست روزگار برون چون دعا شدم

 

درين قلمرو آفت، ز ناتوانيها

به هر كجا كه نشستم خط غبار شدم

 

فيض در بيخبري بود چو هشيار شدم

صرفه در خواب گران بود چو بيدار شدم

 

اول ز رشك محرميم سرمه داغ بود

چون خواب، رفته رفته به چشمش گران شدم

 

عشق بر هر كس كه زور آورد، من گشتم خراب

سيل در هر جا كه پا افشرد، من ويران شدم

 

چون ماه مصر، قيمت من خواست عذر من

گر يك دو روز بار دل كاروان شدم

 

بزرگان مي‌كنند از تلخرويي سرمه در كارم

اگرچه با جواب خشك ازين كهسار خرسندم

 

مرا بيزار كرد از اهل دولت، ديدن دربان

به يك ديدن، ز صد ناديدني آزاد گرديدم

 

منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داري

كه بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گرديدم

 

ز راستي نبود شاخه‌هاي بي بر را

خجالتي كه من از قامت دو تا دارم

 

چو ميناي پر از مي فتنه‌ها دارم به زير سر

شود پر شور عالم چون ز سر دستار بردارم

 

شود بار دلم آن را كه از دل بار بردارم

نهد پا بر سرم از راه هر كس خار بردارم

 

نظر برداشت شبنم در هواي آفتاب از گل

به اميد كه من از عارض او چشم بردارم؟

 

كه مي‌گويدپري در ديدهٔ مردم نمي‌آيد؟

كه دايم در نظر باشد پريزادي كه من دارم

 

شراب كهنه در پيري مرا دارد جوان دايم

كه دارد از مريدان اين چنين پيري كه من دارم؟

 

نمي‌بايد سلاحي تيزدستان شجاعت را

كه در سر پنجه خصم است شمشيري كه من دارم

 

تماشاي بهشت از خلوتم بيرون نمي‌آرد

به است از جنت در بسته زنداني كه من دارم

 

ز اكسير قناعت مي‌شمارم نعمت الوان

اگر رنگين به خون گردد لب ناني كه من دارم

 

اميدم به بي دست و پايي است، ورنه

چه كار آيد از دست و پايي كه دارم؟

 

سپندست كز جا جهد، جا نمايد

درين انجمن آشنايي كه دارم

 

گويند به هم مردم عالم گلهٔ خويش

پيش كه روم من كه ز عالم گله دارم؟

 

نگاه گرم را سر ده به جانم تا دلي دارم

مرا درياب اي برق بلا تا حاصلي دارم

 

از من خبر دوري اين راه مپرسيد

چندان نفسم نيست كه پيغام گذارم

 

جگر سنگ به نوميدي من مي‌سوزد

آب حيوانم و از ريگ روان تشنه‌ترم

 

مي‌كنم در كار ساحل اين كهن تابوت را

تا به كي سيلي درين درياي طوفاني خورم؟

 

تا به كي بر دل ز غيرت زخم پنهاني خورم

با تو ياران مي خورند و من پشيماني خورم

 

چه نسبت است به مژگان مرا نمي‌دانم

كه پيش چشمم و از پيش چشمها دورم

 

عزيزي خواري و خواري عزيزي بار مي‌آورد

در آغوش پدر از چاه و زندان بيش مي‌لرزم

 

كمان بال و پر پرواز گردد تير بي پر را

در آغوش وصال از بيم هجران بيش مي‌لرزم

 

نخوابيده است با كين كسي هرگز دل صافم

ز بستر چون دعا از سينه‌هاي پاك برخيزم

 

ز خال گوشهٔ ابروي يار مي‌ترسم

ازين ستارهٔ دنباله دار مي‌ترسم

 

ز رنگ و بوي جهان قانعم به بي‌برگي

خزان گزيده‌ام از نوبهار مي‌ترسم

 

فتح بابي نشد از كعبه و بتخانه مرا

بعد ازين گوش بر آواز در دل باشم

 

چند در دايرهٔ مردم عاقل باشم

تختهٔ مشق صد انديشهٔ باطل باشم

 

چون گوهر گرامي آدم درين بساط

مسجود آفرينش و مردود آتشم

 

هستي موهوم موج سرابي بيش نيست

به كه بر لوح وجود خود خط باطل كشم

 

از غم دنيا و عقبي يك نفس فارغ نيم

چون ترازو از دوسر دايم گراني مي‌كشم

 

دست و پا گم مي‌كنم زان نرگس نيلوفري

من كه عمري شد بلاي آسماني مي‌كشم

 

دلي خالي ز غيبت در حضورم مي‌توان كردن

نيم غمگين به سنگيني اگر مشهور شد گوشم

 

در عالم ايجاد من آن طفل يتيمم

كز شير، به دشنام كند دايه خموشم

 

ز جوي شير كردم تلخ بر خود خواب شيرين را

خجل چون كوهكن زين بازي طفلانه خويشم

 

كيست جز آينه و آب درين قحط‌آباد

كه كند گريه به روز سفر از دنبالم

 

در آشيان به خيال تو آنقدر ماندم

كه غنچه شدگل پرواز در پر و بالم

 

نسازد لن تراني چون كليم از طور نوميدم

نمك پرورده عشقم، زبان ناز مي‌دانم

 

به ميزان قيامت، بيش كم، كم بيش مي‌آيد

زبان اين ترازو را نمي‌دانم، نمي‌دانم

 

گل من از خمير شيشه و جام است پنداري

كه چون خالي شدم از باده، خنديدن نمي‌دانم

 

ربوده است ز من اختيار، جذبهٔ بحر

عنان گسسته‌تر از رشته‌هاي بارانم

 

بيداري دولت به سبكروحي من نيست

هرچند كه در چشم تو چون خواب گرانم

 

در هر كه ترا ديده، به حسرت نگرانم

عمري است كه من زنده به جان دگرانم

 

نه ذوق بودن و نه روي بازگرديدن

چو خنده بر لب ماتم‌رسيده حيرانم

 

شوم به خانه مردم، نخوانده چون مهمان؟

كه من به خانه خود چون نخوانده مهمانم

 

به عشق پاك كردم صرف عمر خود، ندانستم

كه از تردامني با غنچه همبستر شود شبنم

 

بعد ايامي كه گلها از سفر باز آمدند

چون نسيم صبحدم مي‌بايد از خود رفتنم

 

گر مي‌زنم به هم كف افسوس، دور نيست

بال و پري نمانده كه بر يكدگر زنم

 

مي‌كند چرخ ستمگر به شكرخنده حساب

لب مخمور به خميازه اگر باز كنم

 

خانه‌اي از خانه آيينه دارم پاكتر

هر چه هر كس آورد با خويش مهمانش كنم

 

آه كز بي حاصليها نيست در خرمن مرا

آنقدر حاصل كه وقت خوشه چيني خوش كنم

 

رخنه در كار ز تسبيح فزون است مرا

چون دل خويش ز صدر راهگذر جمع كنم؟

 

گوشه‌اي كو، كه دل از فكر سفر جمع كنم

پا به دامان صدف همچو گهر جمع كنم

 

من كه نتوانم گليم خود برآوردن ز آب

ديگري را از رفيقان دستگيري چون كنم؟

 

دعوي گردن فرازي با اسيري چو كنم؟

در صف آزادمردان اين دليري چون كنم؟

 

روشندلي نمانده درين باغ و بوستان

با خود مگر چو آب روان گفتگو كنم

 

چگونه پيش رخ نازك تو آه كنم؟

دلم نمي‌دهد اين صفحه را سياه كنم

 

نيست يك جبهه واكرده درين وحشتگاه

ننهم روي خود از شهر به صحرا چه كنم؟

 

من نه آنم كه تراوش كند از من گله‌اي

مي‌دهد خون جگر رنگ به بيرون، چه كنم؟

 

دردها كم شود از گفتن و دردي كه مراست

از تهي كردن دل مي‌شود افزون، چه كنم؟

 

بر فقيران پيشدستي كردن از انصاف نيست

ميوه چون در شهر شد بسيار، نوبر مي‌كنم

 

از بس نشان دوري اين ره شنيده‌ام

انجام را تصور آغاز مي‌كنم

 

ابرام در شكستن من اينقدر چرا؟

آخر نه من به بال تو پرواز مي‌كنم؟

 

خنده و جان بر لبم يكبار مي‌آيد چو برق

ابر مي‌گريد به حالم چون تبسم مي‌كنم

 

مي‌دهم جان در بهاي حسن تا در پرده است

من گل اين باغ را در غنچگي بو مي‌كنم

 

نخل صنوبرم كه درين باغ دلفريب

خوشوقت مي‌شوند حريفان ز شيونم

 

مرا ز سير چمن غم، ترا نشاط رسد

تو خنده گل و من داغ لاله مي‌بينم

 

چو عكس چهره خود در پياله مي‌بينم

خزان در آينه برگ لاله مي‌بينم

 

همان ريزند خار از ناسپاسيها به چشم من

به مژگان گرچه از راه عزيزان خار مي‌چينم

 

ز ناكامي گل از همصحبتان يار مي‌چينم

گلي كز يار بايد چيدن از اغيار مي‌چينم

 

هر مصلحت عقل، كم از كوه غمي نيست

كو رطل گراني كه سبكبار نشينم؟

 

درين رياض من آن شبنم گرانجانم

كه در خزان به شكر خواب نو بهار روم

 

فكر شنبه تلخ دارد جمعه را بر كودكان

من چسان غافل به پيري از غم فردا شوم؟

 

ناتمامان، چون مه نو، ياد من خواهند كرد

از نظر روزي كه چون خورشيد ناپيدا شوم

 

ز من كناره كند موج اگر حباب شوم

فريب من نخورد تشنه گر سراب شوم

 

نزديك من ميا كه ز خود دور مي‌شوم

وزبيخودي ز وصل تو مهجور مي‌شوم

 

از ديده هرچه رفت، ز دل دور مي‌شود

من پيش چشم خلق ز دل دور مي‌شوم

 

شكايتي است كه مردم ز يكدگر دارند

حكايتي كه درين روزگار مي‌شنوم

 

چندان كه درين دايره چون چشم پريدم

حاصل نشد از خرمن دونان پر كاهم

 

به سيم قلب يوسف را نمي‌گيرند از اخوان

من انصاف از خريداران درين بازار مي‌خواهم

 

زنده مي‌سوزد براي مرده در هندوستان

دل نمي‌سوزد درين كشور عزيزان را به هم

 

داغ آن دريانوردانم كه چون زنجير موج

وقت شورش بر نمي‌دارند سر از پاي هم

 

شود جهان لب پرخنده‌اي، اگر مردم

كنند دست يكي در گره گشايي هم

 

شدند جمع دل و زلف از آشنايي هم

شكستگان جهانند موميايي هم

 

فريب مهرباني خوردم از گردون، ندانستم

كه در دل بشكند خاري كه بيرون آرد از پايم

 

چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد

صد سلسله از برگ نهادند به پايم

 

نيست ما را در وفاداري به مردم نسبتي

ديگران آبندو ما ريگ ته جوي توايم

 

از چشم زخم تو به مبادا شكسته دل

عهدي كه ما به شيشه و پيمانه بسته‌ايم

 

بر حواس خويش، راه آرزوها بسته‌ايم

از علاج يك جهان بيمار فارغ گشته‌ايم

 

با دست رعشه دار، چو شبنم درين چمن

دامان آفتاب مكرر گرفته‌ايم

 

باور كه مي‌كند، كه درين بحر چون حباب

سر داده‌ايم و زندگي از سر گرفته‌ايم

 

چون كمان و تير، در وحشت سراي روزگار

تا به هم پيوسته‌ايم از هم جدا افتاده‌ايم

ما نام خود ز صفحه دلها سترده‌ايم

 

در دفتر جهان، ورق باد برده‌ايم

ما توبه را به طاعت پيمانه برده‌ايم

 

محراب را به سجده بتخانه برده‌ايم

خمها چو فيل مست سر خود گرفته‌اند

 

از بس كه درد سر سوي ميخانه برده‌ايم

از صبح پرده سوز، خدايا نگاه دار

 

اين رازها كه مابه دل شب سپرده‌ايم

كوچه گرد آستين چون اشك حسرت نيستيم

 

همچو مژگان بر در يك خانه پا افشرده‌ايم

صلح از فلك به ديدهٔ بيدار كرده‌ايم

 

رو در صفا و پشت به زنگار كرده‌ايم

 

زيبا و زشت در نظر ما يكي شده است

تا خويش را چو آينه هموار كرده‌ايم

 

گل را به رو اگر نشناسيم عيب نيست

ما چشم در حريم قفس باز كرده‌ايم

 

نوميد نيستيم ز احسان نوبهار

هرچند تخم سوخته در خاك كرده‌ايم

 

نيست طول عمر را كيفيت عرض حيات

ما به آب تلخ، صلح از آب حيوان كرده‌ايم

 

عمر اگر باشد، تماشاي اثر خواهيد كرد

نعرهٔ مستانه‌اي در كار گردون كرده‌ايم!

 

كس زبان چشم خوبان را نمي‌داند چو ما

روزگاري اين غزالان را شباني كرده‌ايم !

 

گرچه خاكيم پذيراي دل و جان شده‌ايم

چون زمين، آينهٔ حسن بهاران شده‌ايم

 

نيست يك نقطهٔ بيكار درين صفحهٔ خاك

ما درين غمكده يارب به چه كار آمده‌ايم؟

 

پرده بردار ز رخسار خود اي صبح اميد

كه سيه نامه چو شبهاي گناه آمده‌ايم

 

نيستيم از جلوهٔ باران رحمت نااميد

تخم خشكي در زمين انتظار افشانده‌ايم

 

ما چو سرواز راستي دامن به بار افشانده‌ايم

آستين چون شاخ گل بر نوبهار افشانده‌ايم

 

نيست غير از بحر، چون سيلاب، ما را منزلي

گرد راه از خويش در آغوش يار افشانده‌ايم


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد