تك بيتي هاي ناب صائب تبريزي/بيست و يكم

۲۹ بازديد ۰ نظر

دست ماگير اي سبك جولان، كه چون نقش قدم

خاك بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده‌ايم

 

يوسف مصر وجوديم از عزيزيها، وليك

هر كه با ما خواجگي از سر گذارد، بنده‌ايم

 

هر تلخيي كه قسمت ما كرده است چرخ

مي نام كرده‌ايم و به ساغر فكنده‌ايم

 

زين بيابان گرمتر از ما كسي نگذشته است

ما ز نقش پا چراغ مردم آينده‌ايم

 

خواه در مصر غريبي، خواه در كنج وطن

همچو يوسف، بي گنه در چاه و زندان بوده‌ايم

 

حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان

مي‌توان دانست از دستي كه بر هم سوده‌ايم

 

چون ميوه پخته گشت، گراني برد ز باغ

ما بار نخل چون ثمر نارسيده‌ايم

 

نيفشانم چو يوسف تا ز دامن گرد تهمت را

به تكليف عزيزان من ز زندان بر نمي‌آيم

 

بي عزيزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان

ما چو اسكندر دل از آب بقا برداشتيم

 

يك جبهه گشاده نديديم در جهان

پوشيده بود، روي به هر در گذاشتيم

 

ماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتيم

دور طرب به نشاهٔ ديگر گذاشتيم

 

هر كسي تخمي به خاك افشاند و ما ديوانگان

دانه زنجير در دامان صحرا كاشتيم

 

بر دانهٔ ناپخته دويديم چو آدم

ما كار خود از روز ازل خام گرفتيم

 

نفسي چند كه در غم گذراندن ستم است

همچو گل صرف شكر خنده بيجا كرديم

 

ستم به خويش ز كوتاهي زبان كرديم

به هر چه شكر نكرديم، ياد آن كرديم

 

بناي خانه بدوشي بلند كردهٔ ماست

قفس نبود كه ما ترك آشيان كرديم

 

آستين بر هر چه افشانديم، دست ما گرفت

رو به ما آورد، بر هر چيز پشت پا زديم

 

ما سيه بختان تفاوت را قلم بر سر زديم

همچو مژگان سر ز يك چاك گريبان برزديم

 

نيست ممكن از پشيماني كسي نقصان كند

شاخ گل شد دست افسوسي كه ما بر سر زديم

 

خط به اوراق جهان، ديده و ناديده زديم

پشت دستي به گل چيده و ناچيده زديم

 

هر دم از ماتم برگي نتوان آه كشيد

چار تكبير برين نخل خزان ديده زديم

 

حاصل ما ز عزيزان سفر كردهٔ خويش

مشت آبي است كه بر آينهٔ ديده زديم

 

دستش به چيدن سر ما كار تيغ كرد

چون گل به روي هر كه درين باغ وا شديم

 

كم نشد در سربلندي فيض ما چون آفتاب

سايهٔ ما بيش شد چندان كه بالاتر شديم

 

آسودگي كنج قفس كرد تلافي

يك چند اگر زحمت پرواز كشيديم

 

دست كوتاه ز دامان گل و پا در گل

حال خار سر ديوار گلستان داريم

 

داغ عشق تو ز اندازهٔ ما افزون است

دستي از دور برين آتش سوزان داريم

 

از حادثه لرزند به خود قصر نشينان

ما خانه بدوشان غم سيلاب نداريم

 

در تلافي، ميوهٔ شيرين به دامن مي‌دهيم

همچو نخل پرثمر، سنگي كه بر سر مي‌خوريم

 

دست كرم ز رشتهٔ تسبيح برده‌ايم

روزي نمي‌رود كه به صد دل نمي‌رسيم

 

نه دين ما به جا و نه دنياي ما تمام

از حق گذشته‌ايم و به باطل نمي‌رسيم

 

منعان گر پيش مهمان نعمت الوان كشند

ما به جاي سفره، خجلت پيش مهمان مي‌كشيم!

 

يوسف به زر قلب فروشان دگرانند

ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشيم

 

عنان گسسته‌تر از سيل در بيابانيم

به هر طرف كه قضا مي‌كشد شتابانيم

 

نظر به عالم بالاست ما ضعيفان را

نهال باديه و سبزهٔ بيابانيم

 

چه فتاده است بر آييم چو يوسف از چاه؟

ما كه خود را به زر قلب گران مي‌دانيم

 

چيده‌ايم از دو جهان دامن الفت چون سرو

هر كه از ما گذرد آب روان مي‌دانيم

 

دارم عقيق صبر به زير زبان خويش

مانند خضر، تشنهٔ آب بقا نيم

 

ديوانه‌ام وليك بغير از دو زلف يار

ديگر به هيچ سلسله‌اي آشنا نيم

 

چون صبح، خنده با جگر چاك مي‌زنيم

در موج خيز خون، نفس پاك مي‌زنيم

 

بياض گردن او گر به دست ما افتد

چه بوسه‌هاي گلوسوز انتخاب كنيم!

 

دشمن خانگي آدم خاكي است زمين

خانهٔ دشمن خود را ز چه آباد كنيم؟

 

پيش ازان كز يكدگر ريزيم چون قصر حباب

خيز تا چون موجهٔ دريا وداع هم كنيم

 

لذت نمانده است در آيندهٔ حيات

از عيشهاي رفته دلي شاد مي‌كنيم

 

خضر با عمر ابد پوشيده جولان مي‌كند

ما به اين ده روزه عمر اظهار هستي مي‌كنيم

 

طاعت ما نيست غير از شستن دست از جهان

گر نماز از ما نمي‌آيد، وضويي مي‌كنيم

 

آن سوخته جانم كه اگر چون شرر از خلق

در سنگ گريزم، بتوان يافت به بويم

 

آن طفل يتيمم كه شكسته است سبويم

از آب، همين گريهٔ تلخي است به جويم

 

وفا و مردمي از روزگار دارم چشم

ببين ز ساده‌دليها چه از كه مي‌جويم

 

ديگران از دوري ظاهر اگر از دل روند

ما ز ياد همنشينان در مقابل مي‌رويم

 

سرما در قدم دار فنا افتاده است

ما نه آنيم كه بر دوش كسي بار شويم

 

ما نه زان بيخبرانيم كه هشيار شويم

يا به بانگ جرس قافله بيدار شويم

 

همان از طاعت من بوي كيفيت نمي‌آيد

اگر سجادهٔ خود در مي گلفام مي‌شويم

 

ما را گزيده است ز بس تلخي خمار

از ترس، بوسه بر لب ميگون نمي‌دهيم!


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد