اشكم ز دل به چهره دويدن گرفت باز
اين خانهٔ شكسته چكيدن گرفت باز
نبضي كه بود از رگ خواب آرميدهتر
از شوق دست يار جهيدن گرفت باز
رنگ من كرده به بال وپر عنقا پرواز
نيست ممكن كه به چندين بط مي آيد باز
زاهد خشك كجا، گريهٔ مستانه كجا؟
آب در ديدهٔ تصوير نگردد هرگز
صافي و تيرگي آب ز سرچشمه بود
بي دل پاك، سخن پاك نگردد هرگز
كدام آبله پا عزم اين بيابان كرد؟
كه خارها همه گردن كشيدهاند امروز
روزي كه آه من به هواداري تو خاست
در خواب ناز بود نسيم سحر هنوز
بدار عزت موي سفيد پيران را
ز جاي خويش به تعظيم صبحدم برخيز
درين جهان نبود فرصت كمر بستن
ز خاك تيره، كمر بسته چون قلم برخيز
از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد
عمر بال افشاني ما تا لب بام است و بس
از دل آگاه، در عالم، همين نام است و بس
چشم بيداري كه ديدم، حلقهٔ دام است و بس
چون نگردم گرد سر تا پاي او چون گردباد؟
پاكداماني كه ميبينم بيابان است و بس
بيد مجنونيم، برگ ما زبان خامشي است
گل بچين از برگ ما، احوال بار ما مپرس
از دشمنان خود نتوان بود بي خبر
آخر ترا كه گفت كه از دوستان مپرس؟
سنگ و گوهر، ديده حيران ميزان را يكي است
امتياز كفر و ايمان از من مجنون مپرس
در ديار ما كه جان از بهر مردن ميدهند
آرزوي عمر جاويدان ندارد هيچ كس