شاهي و عمر ابد هر دو به يك كس ندهند
اي سكندر، طمع از چشمهٔ حيوان بردار
به هر روش كه تواني خراب كن تن را
ازين ستمكده سيلاب را دريغ مدار
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
وقت شباب دامن فرصت نگاه دار
يارب مرا ز پرتو منت نگاه دار
شمع مرا ز دست حمايت نگاه دار
پير مغان ز توبه ترا منع اگر كند
زنهار گوش هوش به آن خيره خواه دار
در زير خرقه شيشهٔ مي را نگاه دار
اين ماه را نهفته در ابر سياه دار
شب را اگر از مرده دلي زنده نداري
جهدي كن و دامان سحرگاه نگهدار
به شكر اين كه شدي پيشواي گرمروان
ز نقش پاي چراغي به راه ما بگذار
حاصل اين مزرع ويران بجز تشويش نيست
از خراج آسودگي خواهي، به سلطانش گذار
نسخهٔ مغلوط عالم قابل اصلاح نيست
وقت خود ضايع مكن، بر طاق نسيانش گذار
جان قدسي در تن خاكي دو روزي بيش نيست
موج درياديده در ساحل نميگيرد قرار
كاش در زندگي از خاك مرا برمي داشت
آن كه بر تربت من سايه فكند آخر كار
عقل پيري ز من ايام جواني مطلب
كه در ايام خزان صاف شود آب بهار
از فروغ لاله آتش زير پا دارد بهار
چون گل رعنا، خزان را در قفا دارد بهار
گر به جرم سينه صافي سنگبارانت كنند
همچو آب از بردباريها به روي خود ميار
خبر حسرت آغوش تهيدست مرا
يك ره اي هالهٔ بيدرد، به آن ماه ببر
به پيري، گفتم از دامان دنيا دست بردارم
ندانستم كه در خشكي شود اين خار گيراتر
چون زمين نرم از من گرد بر ميآورند
ميكنم هر چند با مردم مدارا بيشتر
پيران تلاش رزق فزون از جوان كنند
حرص گدا شود طرف شام بيشتر
مانند آب چشمه ز كاوش فزون شود
چندان كه مي خوري غم ايام بيشتر
دارد نظر به خانه خرابان هميشه عشق
ويرانه فيض ميبرد از ماه بيشتر
فروغ عاريت بانور ذاتي برنميآيد
كه روز ابر باشداز شب مهتاب روشنتر
چراغ مسجد از تاريكي ميخانه افروزد
شب آدينه باشد گوشهٔ محراب روشنتر
زندان به روزگار شود دلنشين و ما
هر روز ميشويم ز دنيا رميدهتر
از سنگلاخ دنيا، اي شيشه بار بگذر
چون سيل نو بهاران، زين كوهسار بگذر
هنگام بازگشت است، نه وقت سير و گشت است
با چهرهٔ خزاني، از نو بهار بگذر
صبح آگاهي شود گفتم مرا موي سفيد
چشم بي شرم مرا شد پردهٔ خواب دگر
بغير عشق كه از كار برده دست و دلم
نميرود دل و دستم به هيچ كاردگر
لامكاني شو كه تبديل مكان آب و گل
نقل كردن باشد از زندان به زندان دگر
به گفتگو نرود كار عشق پيش و مرا
نميكشد دل غمگين به گفتگوي دگر
ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت
نسيم صبح، شد خواب مرا افسانهٔ ديگر
فرصت نميدهد كه بشويم ز ديده خواب
از بس كه تند ميگذرد جويبار عمر
دل ميشود سياه ز فانوس بي چراغ
در روز ابر، بادهٔ چون آفتابگير
صبح است ساقيا مي چون آفتاب گير
عيش رميده را به كمد شراب گير
ذوقي است جانفشاني ياران به اتفاق
همرقص نيستي شو و دست شرار گير
جز گوشهٔ قناعت ازين خاكدان مگير
غير از كنار، هيچ ز اهل جهان مگير