نامه ي تاريخي چارلز چارلي چاپلين به دخترش جرالدين

۳۶ بازديد ۰ نظر

اگر شروع به خوندن اين متن كردين دوست دارم تا آخر متن ادامه بدين!

 

 

ميدانم شايد اكثر شما اين نامه ي سر گشاده را قبلاً خوانده باشيد ولي بخاطر فراموشكار بودن روح و عقل انسان،از شما مي خواهم دوباره بخوانيد و به قلبتون مراجعه كنيد.

و همگي متوجه بشويم كه تنها چيز ارزشمندمان وجود انساني ماست.

 

((جرالدين دخترم!

اينجا شب است،يك شب نوئل. در قلعه ي كوچك من، همه ي اين سپاهيان بي سلاح خفته اند.۹ برادر و خواهرت و حتي مادرت، به زحمت توانستم بي آنكه اين پرندگان خفته را بيدار كنم،خودم را به اين اتاق كوچك نيمه روشن،به اين اتاقِ انتظارِ پيش از مرگ برسانم.

 من از تو بسي دورم،خيلي دور؛

اما چشمانم كور باد اگر يك لحظه تصوير تو را،از چشم خانه ي دلم دور كنم.تصوير تو آنجا روي ميز هم هست تصوير تو،اينجا روي قلب من نيز هست.

اما،تو كجايي؟!!!

آنجا در پاريس افسونگر؛بروي آن صحنه ي پرشكوه تئاتر شانزليزه مي رقصي،اين را مي دانم.و چنان است كه در اين سكوت شبانگاهي،آهنگ قدم هايت را مي شنوم و در اين ظلمات زمستاني برقِ ستارگانِ چشمانت را مي بينم.شنيده ام،نقش تو در اين نمايش پر نور و پر شكوه،نقش آن شاهدخت ايراني است كه اسير تاتارها شده است،شاهزاده خانوم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش.اما اگر قهقهه ي تحسين آميز تماشاگران،عطر مستي آور گلهايي كه برايت فرستاده اند،تو را فرصت هوشياري داد در گوشه اي بنشين،نامه ام را بخوان و به صداي پدرت گوش فرا دار.

من پدر تو هستم جرالدين؛ من چارلي چاپلين هستم.

وقتي بچه بودي شبهاي دراز به بالينت نسشتم و برايت قصه ها گفتم،قصه ي زيباي خفته در جنگل،قصه ي اژدهاي بيدار در صحرا،خواب كه به چشمان پيرم مي آمد،طعنه اش مي زدم و مي گفتمش:برو من در روياي دخترم خفته ام.

رويا ميديدم جرالدين،رويا؛روياي فرداي تو،روياي امروز تو،دختري مي ديدم به روي صحنه،فرشته اي مي ديدم به روي آسمان كه ميرقصيد و مي شنيدم تماشاگران را كه مي گفتند:

دختره رو مي بيني؟!! اين دختر همون دلقك پيره!اسمش يادته؟!

چارلي!!!

         ..........

آره!!!من چارلي هستم.من دلقك پيري بيش نيستم.

امروز نوبت توست،من با آن شلوارِ گشادِ پاره پاره رقصيدم و تو در جامه ي حرير شاهزادگان مي رقصي!! اين رقص ها و بيشتر از آن صداي كف زدنهاي تماشاگران،گاه تو را به آسمانها خواهد بُرد .

برو!!!! آنجا هم برو!

اما گاهي نيز به روي زمين بيا و زندگي مردمان را تماشا كن،زندگي آن رقاصگان دوره گرد كوچه هاي تاريك را كه با شكم گرسنه مي رقصند و با پاهايي كه،از بي نوايي مي لرزد،من يكي از اينان بودم جرالدين،در آن شب ها،در آن شب هاي افسانه اي كودكي،كه تو با لالايي قصه هاي من به خواب   مي رفتي.من باز بيدار مي ماندم،در چهره ي تو مي نگريستم،ضربان قلبت را مي شمردم و از خود مي پرسيدم:چارلي!! آيا اين بچه گربه هرگز تو را نخواهد شناخت؟!!!

  ............

تو مرا نمي شناسي جرالدين.درآن شبهاي دور،بس قصه ها با تو گفتم:اما قصه ي خود را هرگز نگفتم.اين هم داستاني شنيدني است.داستانِ آن دلقك گرسنه اي كه در پست ترين محلات لندن آواز مي خواند و مي رقصيد و صدقه جمع مي كرد.اين داستان من است.من طعم گرسنگي را         چشيده ام،من درد بي خانماني را كشيده ام و از اين ها بيشتر ،من رنج حقارت آن دلقك دوره گرد را ،كه اقيانوسي از غرور در دلش موج مي زند ،اما سكه ي صدقه ي رهگذر خودخواهي آن را            مي خشكاند احساس كرده ام.

با اين همه من زنده ام و از زندگان پيش از آن كه بميرند نبايد حرفي زد.

        ..........

داستان من به كار تو نميآيد،از تو حرف بزنيم.به دنبال نام تو،نام من هست.

چاپلي!!!

با همين نام ،۴۰ سال بيشتر ،مردم روي زمين را خنداندم،و بيشتر ازآنچه آنها خنديدند،خود گريستم.

   جرالدين در دنيايي كه تو زندگي مي كني.تنها رقص و موسيقي نيست.نيمه شب،هنگامي كه از سالن پر شكوه تئاتر بيرون مي آيي آن تحسين كنندگان ثروتمندان را يكسره فراموش كن اما حالِ آن راننده ي تاكسي را كه تو را به منزل مي رساند بپرس،حالِ زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولي براي خريدن لباس هاي بچه اش نداشت پنهاني پولي در جيب شوهرش بگذار.

به نماينده ي خودم در بانك پاريس دستور داده ام فقط اين نوع خرج هاي تو را بي چون و چرا قبول كند.اما براي خرج هاي ديگرت بايد صورت حساب بفرستي.گاه به گاه با اتوبوس يا مترو،شهر را بگرد مردم را نگاه كن،زنان بيوه و كودكان يتيم را نگاه كن و دستِ كم روزي يكبار با خود بگو،من هم يكي از آنها هستم.

آري! تو يكي از آنها هستي دخترم،نه بيشتر!

هنر، پيش از آنكه ۲ بال دور پرواز به انسان بدهد اغلب ۲ پاي او را نيز مي شكند وقتي به آنجا رسيدي كه يك لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خويش بداني همان لحظه،صحنه را ترك كن و با اولين تاكسي خودت را به حومه ي پاريس برسان.من آنجا را خوب مي شناسم،از قرنها پيش آنجا ،گهواره ي بهاري كوليان بوده است.در آنجا رقاصه هايي مثل خودت خواهي ديد.زيباتر از تو،چالاك تر از تو و مغرورتر از تو.

آنجا از نور كوركننده ي نور افكن هاي تئاتر شانزليزه خبري نيست،نورافكن رقاصان كولي ،تنها نور ماه است.نگاه كن،خوب نگاه كن؛

آيا بهتر از تو نمي رقصند؟!!

اعتراف كن!!!

هميشه كسي هست كه بهتر از تو مي رقصد،هميشه كسي هست بهتر از تو مي زند و اين را بدان كه در خانواده ي چارلي ،هرگز كسي انقدر ،گستاخ نبوده است كه به يك كالسكه ران يا گداي كنار رود سن،ناسزايي بدهد.

     ............

من خواهم مُرد و تو خواهي زيست،اميد من آن است كه هرگز در فقر زندگي نكني.همراه اين نامه يك چك سفيد برايت مي فرستم،هر مبلغي كه مي خواهي بنويس و بگير.اما هميشه وقتي ۲ فرانك خرج مي كني با خود بگو سومين سكه مال من نيست،اين بايد مال يك مرد گمنام باشد كه امشب به يك فرانك نياز دارد.جستجويي لازم نيست اين نيازمندان گمنام را اگر بخواهي همه جا خواهي يافت.اگر از پول و سكه با تو حرف مي زنم براي آن است كه از نيروي فريب و افسون اين بچه هاي شيطان خوب     آگاه ام.

من زماني دراز در سيرك زيسته ام و هميشه و هر لحظه به خاطر بندبازاني كه از روي ريسماني بس نازك راه مي روند نگران بوده ام،اما اين حقيقت را با تو بگويم دخترم!

مردمان روي زمين استوار ،

 

بيشتر از بندبازان روي ريسمان نااستوار سقوط مي كنند.

 

شايد شبي  درخشش گران بهاترين الماس اين جهان تو را فريب دهد.آن شب اين الماس ريسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمي است.شايد روزي چهره ي زيبايي،تو را گول زند و آن روز تو بندبازي ناشي خواهي بود و بندبازان ناشي هميشه سقوط مي كنند،دل به زر و زيور نبند زيرا :

بزرگترين الماس اين جهان آفتاب است

 و اين الماس بر گردن همه مي درخشد.

اما اگر روزي دل به آفتاب چهره ي مردي بستي با او يكدل باش. به مادرت گفته ام در اين باره برايت نامه اي بنويسد او عشق را بهتر از من مي شناسد او براي تعريف يكدلي شايسته تر از من است.كار تو بس دشوار است اين را مي دانم.بروي صحنه،جز تكه اي حرير نازك چيزي تن تو را نمي پوشاند به خاطر هنر مي توان لُخت و عريان روي صحنه رفت و پوشيده تر و باكره تر بازگشت.اما هيچ

چيز و هيچ كسِ ديگر در اين جهان نيست كه شايسته ي

 آن باشد دختري ناخن پايش را بخاطر او عريان كند.

       ...................

برهنگي بيماري عصر ماست،من پيرمردم و شايد كه حرف هاي خنده آور      

مي زنم اما به گمان من تن عريان تو،بايد مال كسي باشد كه روح

عريانش را دوست مي داري

بد نيست اگر انديشه ي تو در اين باره مال ۱۰ سال پيش باشد مال دوران پوشيدگي.

نترس!!!

اين ۱۰ سال تو را پيرتر نخواهد كرد.بهر حال اميدوارم تو آخرين كسي باشي كه تبعه ي جزيره ي لختي ها مي شود مي دانم كه پدران و فرزندان هميشه جنگي جاوداني با يكديگر دارند،با انديشه هاي من جنگ كن دخترم!

من از كودكان مطيع خوشم نمي آيد!

با اين همه،پيش از آنكه اشك هاي من اين نامه را تَر كند مي خواهم يك اميد به خود بدهم! امشب،شب نوئل است،شب معجزه است و اميدوارم معجزه اي رخ بدهد تا تو آنچه را من به راستي مي خواستم بگويم دريافته باشي.

چارلي ديگر پير شده است جرالدين!

دير يا زود بايد به جاي آن جامه هاي رقص،روزي هم لباس عزا بپوشي و بر سر مزار من بيايي؛

حاضر به زحمت تو نيستم،تنها،گاه گاهي،چهره ي خود را در آينه اي نگاه كن آنجا مرا نيز خواهي ديد.خون من در رگهاي توست و اميدوارم حتي آن زمان كه خون در رگهاي من مي خشكد،چارلي را،پدرت را،فراموش نكني.

من فرشته نبودم!

 اما تا آنجا كه در توان من بود تلاش كردم آدمي باشم،

                      تو نيز تلاش كن.

                                                                          

                                                                              رويت را مي بوسم.

                                                                                   ((سوئس؛ سال ۱۹۶۳))


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد