حاجي، عباي زردي كه زير بغلش زده بود، انداخت روي دوشش. به اطراف نگاه كرد و سلّانهسلّانه به راه افتاد. هر قدمي كه برميداشت، كفشهاي نوِ او غِزغز صدا ميكرد. در ميان راه، بيشترِ دكّاندارها به او سلام و تعارف ميكردند و ميگفتند: «حاجي! سلام. حاجي! احوالت چه طور است؟! حاجي! خدمت نميرسيم … .»
از اين حرفها، گوش حاجي پر شده بود و يك اهمّيّت مخصوصي به لغت «حاجي» ميگذاشت! به خودش ميباليد و با لبخند بزرگمنشي جواب سلام ميگرفت. اين لغت، براي او حكم يك لقب را داشت، در صورتي كه خودش ميدانست كه به مكّه نرفته بود! تنها وقتي كه بچّه بود و پدرش مرد، مادر او مطابق وصيّت پدرش، خانه و همهي دارايي آنها را فروخت، پول طلا كرد و بنهكن رفتند به كربلا. بعد از يكي – دو سال، پولها خرج شد و به گدايي افتادند. تنها حاجي به هزار زحمت، خودش را رسانده بود به عمويش در همدان. اتّفاقاً عموي او مُرد و چون وارث ديگري نداشت، همهي دارايي او رسيده بود به حاجي و چون عمويش در بازار معروف به حاجي بود، اين لقب هم با دكّان به او ارث رسيده بود! او در اين شهر، هيچ خويش و قومي نداشت، دو – سه بار هم جوياي حال مادر و خواهرش كه در كربلا به گدايي افتاده بودند، شده بود؛ امّا از آنها هيچ خبر و اثري پيدا نكرده بود.
دو سال ميگذشت كه حاجي، زن گرفته بود؛ ولي از طرفِ زن، خوشبخت نبود. چندي بود كه ميان او و زنش، پيوسته جنگ و جدال ميشد. حاجي همه چيز را ميتوانست تحمّل كند، مگر زخمزبان و نيشهايي كه زنش به او ميزد؛ و او هم براي اين كه از زنش چشمزهره بگيرد، عادت كرده بود او را اغلب ميزد! گاهي هم از اين كار خودش پشيمان ميشد، ولي در هر صورت، زود روي يكديگر را ميبوسيدند و آشتي ميكردند. چيزي كه بيشتر حاجي را بدخلق كرده بود، اين بود كه هنوز بچّه پيدا نكرده بود. چندين بار دوستانش به او نصيحت كرده بودند كه يك زن ديگر بگيرد، امّا حاجي گولخور نبود و ميدانست كه گرفتن يك زن ديگر، بر بدبختي او خواهد افزود. از اين رو، نصيحتها را از يك گوش ميشنيد و از گوش ديگر بيرون ميكرد. وانگهي زنش هنوز جوان و خوشگل بود و بعد از چند سال با هم انس گرفته بودند و خوب يا بد زندگي را يك جوري به سر ميبردند. خود حاجي هم هنوز جوان بود. اگر خدا ميخواست به آنها بچّه ميداد. از اين جهت، حاجي مايل نبود كه زنش را طلاق بدهد، ولي اين عادت هم از سر او نميافتاد: زنش را ميزد و زن او هم بدتر لجبازي ميكرد؛ به خصوص از ديشب ميانهي آنها سخت شكرآب شده بود.
حاجي همان طور كه تخمهي هندوانه ميانداخت در دهنش و پوست دولپّهكردهي آن را جلوي خودش تف ميكرد، از دهنهي بازار بيرون آمد. هواي تازهي بهاري را تنفّس كرد. به يادش افتاد حالا بايد برود به خانه، باز اوّل كشمكش! يكي او بگويد و دو تا زنش جواب بدهد و آخرش به كتككاري منجر بشود! بعد شام بخورند و به هم چشمغرّه بروند، بعد از آن هم بخوابند! شب جمعه هم بود. ميدانست كه امشب زنش سبزي پلو درست كرده. اين فكرها از سر او ميگذشت. به اين سو و آن سو نگاه ميكرد. حرفهاي زنش را به ياد آورد: «برو برو، حاجيدروغي! تو حاجي هستي؟! پس چرا خواهر و مادرت در كربلا از گدايي هرزه شدند؟! من را بگو كه وقتي مشديحسين صرّاف از من خواستگاري كرد، زنش نشدم و آمدم زن توِ بيقابليّت شدم! حاجيدروغي!».
چند بار لب خودش را گزيد و به نظرش آمد اگر در اين موقع زنش را ميديد، ميخواست شكم او را پاره بكند! در اين وقت، رسيده بود به خيابان بينالنّهرين. نگاهي كرد به درختهاي بيد كه سبز و خرّم در كنار رودخانه درآمده بودند. به فكرش آمد خوب است فردا كه جمعه است از صبح با چند نفر از دوستان خودماني، با ساز و دم و دستگاه بروند به درّهي مرادبك و تمام روز را در آن جا بگذرانند. اقلّاً در خانه نميماند كه هم به او و هم به زنش بد بگذرد!
رسيد نزديك كوچهاي كه ميرفت به طرف خانهشان. يكمرتبه به نظرش آمد كه زنش از پهلوي او گذشت! رد شد و به او هيچ اعتنايي نكرد! آري، اين زن او بود! نه اين كه حاجي، مانند اغلب مردها، زن را از پشت چادر ميشناخت؛ ولي زنش يك نشان مخصوصي داشت كه در ميان هزار تا زن، حاجي به آساني زن خودش را پيدا ميكرد! اين زن او بود. از حاشيهي سفيد چادرش او را شناخت! جاي ترديد نبود؛ امّا چه طور شده بوده كه باز بدون اجازهي حاجي، اين وقت روز از خانه بيرون آمده بود؟ درِ دكّان هم نيامده بود كه كاري داشته باشد. آيا به كجا رفته بود؟!
حاجي، تند كرد. ديد بلي، زن اوست! حالا به طرف خانه هم نميرود! ناگهان از جا در رفت. نميتوانست جلوي خودش را بگيرد. ميخواست او را گرفته، خفه بكند. بياختيار داد زد: «شهر بانو!» آن زن رويش را برگردانيد و مثل چيزي كه ترسيده باشد، تندتر كرد. حاجي را ميگويي، سر از پا نميشناخت! آتش گرفته بود! حالا زنش بدون اجازهي او از خانه بيرون آمده هيچ، آن وقت صدايش هم كه ميزد، به او محل نميگذارد! به رگ غيرتش برخورد. دوباره فرياد زد: «آهاي! با تو هستم! اين وقت روز كجا بودي؟! بايست تا بهت بگويم!» زن ايستاد و بلند گفت: «مگر فضولي؟! به تو چه؟! مردكهي جلنبري! حرف دهنت را بفهم! با زن مردم چه كار داري؟! الان حقّت را به دستت ميدهم! آهاي مردم! به دادم برسيد. ببينيد اين مردكهي مستكرده از جان من چه ميخواهد؟ به خيالت شهر بيقانون است؟! الان تو را ميدهم به دست آژان … آهاي آژان…! ».
درِ خانهها، تكتك باز ميشد! مردم از اطراف به دور آنها گرد آمدند و پيوسته به گروه آنها افزوده ميشد. حاجي، رنگ و رويش سرخ شده، رگهاي پيشاني و گردنش بلند شده بود! حالا در بازار سرشناس است! مردم هم دوپشته ايستادهاند و آن زن، رويش را سخت گرفته، فرياد ميزند: «آقاي آژان! ».
حاجي، جلوِ چشمش تيره و تار شد. پس رفت، پيش آمد و از روي چادر، يك سيلي محكم زد به آن زن و ميگفت: «بيخود … بيخود صداي خودت را عوض نكن! من از همان اوّل تو را شناختم. فردا … همين فردا طلاقت ميدهم! حالا براي من پايت به كوچه باز شده؟ ميخواهي آب روي چندين و چند سالهي مرا به باد بدهي؟! زنيكهي بيشرم! حالا نگذار رو به روي مردم بگويم. مردم! شاهد باشيد اين زنيكه را فردا طلاق ميدهم! چند وقت بود كه شك داشتم، هي خودداري ميكردم، دندان روي جگر ميگذاشتم، امّا حالا ديگر كارد به استخوان رسيده! آهاي مردم! شاهد باشيد زن من نانجيب شده! فردا … آهاي مردم! فردا … ».
زن رو به مردم كرده: «بي غيرتها! شماها هيچ نميگوييد؟! ميگذاريد اين مرتيكهي بي سر و پا، ميان كوچه، به عورت مردم دستاندازي كند؟! اگر مشدي حسين صرّاف اين جا بود، به همهتان ميفهماند. يك روز هم از عمرم باقي باشد، تلافياي بكنم كه روي نان بكني، سگ نخورد! يكي نيست از اين مرتيكه بپرسد: “ابولي! خرت به چند است؟!” كي هست كه خودش را داخل آدميزاد ميكند؟! برو … برو … آدمِ خودت را بشناس. حالا پدري ازت دربياورم كه حظ بكني! آقاي آژان…! ».
دو – سه نفر ميانجي پيدا شدند. حاجي را به كنار كشيدند. در اين بين، سر و كلّهي آژاني نمايان شد. مردم، پس رفته، حاجيآقا و زنِ چادرحاشيهسفيد، با دو – سه نفر شاهد و ميانجي به طرف نظميّه روانه شدند. در ميان راه، هر كدام حرفهاي خودشان را براي آژان تكرار كردند! مردم هم، ريسه شده، به دنبال آنها افتاده بودند تا ببينند آخرش كار به كجا ميانجامد؟!
حاجي، خيس عرق، همدوش آژان، از جلوِ مردم ميگذشت و حالا مشكوك هم شده بود! درست نگاه كرد، ديد كفشِ سگكدار آن زن و جورابهايش، با مال زن او فرق داشت! نشانيهايي هم كه آن زن به آژان ميداد، همه درست بود: او زن مشديحسين صرّاف بود كه ميشناخت! پي برد كه اشتباه كرده است، امّا دير فهميده بود. حالا نميدانست چه خواهد شد؟! تا اين كه رسيدند به نظميّه، مردم بيرون ماندند. حاجي و آن زن را آژان، وارد اتاقي كرد كه در آن دو نفر صاحبمنصبِ آژان پشت ميز نشسته بودند. آژان، دست را به پيشاني گذاشته، شرح گزارش را حكايت كرد و بعد خودش را كنار كشيد، رفت پايين اتاق ايستاد. رييس رو كرد به حاجي:
– اسم شما چيست؟
– آقا! ما خانهزاديم! كوچكيم! اسم بنده حاجيمراد. همهي بازار مرا ميشناسند.
– چه كاره هستيد؟
– رزّاز. در بازار دكّان دار. هر فرمايشي كه داشته باشيد، اطاعت ميكنم.
– آيا راست است كه شما نسبت به اين خانم بياحترامي كردهايد و ايشان را در كوچه زدهايد؟
– چه عرض بكنم؟! بنده گمان ميكردم كه زن خودم است!
– به كدام دليل؟!
– حاشيهي چادرش سفيد است.
– خيلي غريب است! مگر صداي زن خودتان را نميشناسيد؟!
حاجي آهي كشيد: «آخر شما كه نميدانيد زن من چه آفتي است! زنم، نواي همهي جانوران را درميآورد! وقتي كه از حمّام درميآيد، به صداي همهي زنها حرف ميزند. اداي همه را درميآورد. من گمان كردم ميخواهد مرا گول بزند! صداي خودش را عوض كرده! ».
زن: «چه فضوليها! آقاي آژان! شما كه شاهد هستيد توي كوچه رو به روي صد كرور نفوس به من چك زد. حالا يك مرتبه موشمرده شد! چه فضوليها! به خيالش شهر هرت است! اگر مشديحسين بداند، حقّت را ميگذارد كف دستت! با زن او؟! آقاي رييس…! ».
رييس: «خوب خانم! با شما ديگر كاري نداريم. بفرماييد بيرون تا حساب حاجيآقا را برسيم! ».
حاجي: «و الله غلط كردم! من نميدانستم. اشتباهي گرفتم. آخر من رو به روي مردم، آب رو دارم! ».
رييس چيزي نوشته، داد به دست آژان. حاجي را بردند جلوِ ميز ديگر. اسكناسها را با دست لرزان شمرد، به عنوان جريمه روي ميز گذاشت. بعد به همراهي آژان، او را بردند جلوِ درِ نظميّه. مردم، رديف ايستاده بودند و درگوشي با هم پچپچ ميكردند. عباي زرد حاجي را از روي كولش برداشتند و يك نفر تازيانه به دست، آمد كنار او ايستاد. حاجي، از زور خجالت، سرش را پايين انداخت و پنجاه تازيانه، جلوِ مردم به او زدند؛ ولي او خم به ابرويش نيامد!
وقتي كه تمام شد، دستمال ابريشميِ بزرگي از جيب درآورد. عرق روي پيشاني خودش را پاك كرد. عباي زرد را برداشته، روي دوش انداخت. گوشهي آن به زمين كشيده ميشد. سر به زير، روانهي خانه شد و كوشش ميكرد پايش را آهستهتر روي زمين بگذارد تا صداي غزغز كفش خودش را خفه بكند! دو روز بعد حاجي زنش را طلاق داد!
پاريس، ۴ تيرماه ۱۳۰۹
صادق هدايت