معرفي نزار قباني و ترجمه شعر

مشاور شركت بيمه پارسيان

معرفي نزار قباني و ترجمه شعر

۳۸ بازديد ۰ نظر
آشنايي با نزار قباني


شاعر عرب زبان در 21 مارس سال 1922 در دمشق بدنيا آمد.در 21 سالگي نخستين كتاب خودبنام"آن زن سبزه بمن گفت..."را منتشر كرد كه چاپ اين كتاب در سوريه غوغايي به پا كرد.بسياري او و شعرهايش را تكفير كردند و از همان هنگام لقب شاعر زن يا شاعر طبقه ي مخملي را به او نسبت دادند.
قباني دلسرد نشد و ار آن پس كتابهايي مثل سامبا،عشق من،نقاشي با كلمات،با تو پيمان بسته ام اي آزادي،جمهوري در اتوبوس،صد نامه ي عاشقانه،شعر چراغ سبزيست،نه،تريلوژي كودكان سنگ انداز،بلقيس و چندين كتاب ديگر را منتشر كرد.
اكثر شعرهايش در ستايش عشق دفاع از حقوق زنان لگد مال شده ي عرب است.او يك تنه در مقابل دگم انديشي جامعه ي عرب به پا خواست زبان كوچه و فاخر را با هم آميخت لحني تازه در شعر پديد آوردو با عناصر پا برجاي تمام سروده هايش يعني زن و وطن اشعار عاشقانه-حماسي بي بديلي آفريد!
كتابي بنام "يادداشتهاي زن لا ابالي" را منتشر كرد كه دفاعيه ي براي تمام زنان عرب بود.خود او در اينباره گفته است:
من هميشه بر لبه ي شمشيرها راه رفته ام!عشقي كه من از آن حرف ميزنم عشقي نيست كه در جغرافياي اندام يك زن محدود شود!من خود را دراين سياه چال مرمر زنداني نميكنم!عشقي كه من از آن سخن ميگويم با تمام هستي در ارتباط است!در آب،در خاك،در زخم مردان انقلابي،در چشم كودكان سنگ انداز در خشم دانشجويان معترض وجود دارد!زن براي من سكه اي پيچيده در پنبه يا كنيزكي نيست كه در حرمسرا چشم به راهم باشد!من مينويسم تازن را از چنگ مردان نادان قبايل آزاد كنم.

سال 1981 قباني همسر عراقي تبارش "بلقيس الراوي" را در حادثه بمب گذاري سفارت عراق در بيروت از دست داد.اين حادثه ي تلخ در شعرهايش نيز منعكس شد و تعدادي از زيباترين مرثيه هاي شعر عرب را پديد آورد.شعرهايي چون دوازده گل سرخ بر موهاي بلقيس و بيروت ميسوزد و من تو را دوست ميدارم!
او هميشه اعراب را به واسطه ي بي عرضگي و حماقتشان هجو ميكرد.
نزار قباني سرانجام در سال 1988 در بيمارستاني در شهر لندن خاموش شد،اما تا هميشه عشق،زنان،ميهن آزادي را در اشعارش فرياد ميزند.

نزار قباني در ميان شاعران عرب به شاعر زن شهرت يافته است. زن در شمايلي خاص و كاملا ملموس در اشعار نزار قباني تجلي دارد. زن به عنوان زن و گاه به عنوان معشوقي آرماني و گاه در هيات موجود كاملا زيبا و شايسته دوستي و دوست دارنگي در كلام نزار بروز و ظهور مي يابد.

نامه هايي براي تمام زنان جهان

نامه هايي براي تمام زنان جهان 
اين نامه ي آخر است .....
پس از آن نامه يي وجود نخواهد داشت
اين واپسين ابر پر باران خاكستري ست
كه بر تو مي بارد ؛
پس از آن ديگر باراني وجود نخواهد داشت

اين جام آخر شراب است بانو ؛
و ديگر نه از مستي خبري خواهد بود ؛
نه از شراب ...

آخرين نامه ي جنون است اين
... آخرين سياه مشق كودكي
ديگر نه ساده گي كودكي را به تماشا خواهي نشست ؛
نه شكوه جنون را .....

دل به تو بستم گل ياس ِ دلپذير ....
چون كودكي كه از مدرسه مي گريزد
و گنجشك ها و شعرهايش را
در جيب شلوارش پنهان مي كند

من كودكي بودم ؛
گريزان و آزاد
بر بام شعر و جنون
اما تو زني بودي ؛
با رفتارهاي عاميانه
زني كه چشم به قضا و قدر دارد
و فنجان قهوه
و كلام فالگيران
.... زني رو در روي صف خواستگارانش

افسوس ....
از اين به بعد در نامه هاي عاشقانه ؛
نوشته هاي آبي نخواهي خواند
در اشك شمع ها ؛
و شراب نيشكر
ردّي از من نخواهي ديد

از اين پس در كيف نامه رسان ها
بادبادك رنگيني براي تو نخواهد بود
ديگر در عذاب زايمان كلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهي داشت

جامهء شعر را بدر آوردي
خودت را بيرون از باغهاي كودكي پرتاب كردي
و بدل به نثر شدي .....ا



عاشقانه اي ديگر از نزار قباني را در اين مجال مرور مي كنيم :


چشمانت كارناوال آتش بازيست!
يك روز در هر سال
براي تماشايش ميروم
و باقي روزهايم را
وقت خاموش كردن آتشي ميكنم
كه زير پوستم شعله ميكشد!
*
رفاقت با تو
رفاقت با بادبادكي كاغذيست!
رفاقت با باد دريا و سرگيجه...
با تو هرگز حس نكرده ام،
با چيزي ثابت مواجه ام!
از ابري به ابر ديگر غلتيده ام،
چون كودكي نقاشي شده بر سقف كليسا!
*
چرا تو ؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از ميان زنان،
هندسه ي حيات مرا در هم ميريزي،
پابرهنه به جهان كوچكم وارد ميشوي،
در را ميبندي من
اعتراضي نميكنم؟
چرا تنها ترا دوست مي دارم ميخواهم؟
ميگذارم بر مژه هايم بنشيني
ورق بازي كني
و اعتراضي نميكنم؟
چرا زمان را خط باطل ميزني
هر حركتي را به سكون وا ميداري؟
تمام زنان را مي كشي در درون من
و اعتراضي نميكنم!
.......................
*
هر مرد كه پس از من ببوسدت
بر لبانت
تاكستاني را خواهد يافت
كه من كاشته ام!
*
در نامه ي آخر نوشته بودي
جنگ را بمن باخته اي!
تو جنگ نكردي تا ببازي!
خانم دن كيشوت!
در خواب به آسيابهاي بادي حمله ور شدي
با باد جنگيدي!
بي كه حتا يك ناخن مطلايت ترك بردارد
تاري از گيس بلندت كم شود،
يا قطره اي خون بر سفيدي پيراهنت شتك زند!
چه جنگي؟
تو با يك مرد نجنگيده اي!
نه لمس كرده يي بازو و سينه ي مردي حقيقي را،
نه با عرق يك مرد غسل كرده اي!
تو سازنده ي مردان اسبان كاغذي بودي!
با عشق رفاقتي كاغذي!
دن كيشوت كوچك!
بيدار شو
و به صورتت آبي بزن
فنجاني شير بنوش
تا به كاغذي بودن مرداني كه دوستشان ميداشتي
پي ببري!

هنگامي كه‌ ۱۵ نزار ساله‌ بود خواهر ۲۵ ساله‌اش به‌ علت مخالفت خانواده‌اش با ازدواج با مردي كه‌ دوست داشت اقدام به‌ خودكشي نمود. در حين مراسم به‌ خاكسپاري خواهرش وي تصميم گرفت كه‌ با شرايط اجتماعي كه‌ او آن را مسبب قتل خواهرش مي‌دانست بجنگد.

هنگامي كه‌ از او پرسيده‌ مي‌شد كه‌ آيا او يك انقلابي است، در پاسخ مي‌گفت: " عشق در جهان عربمانند يك اسير و برده‌ است و من ‌مي‌خواهم كه‌ آن را آزاد ‌كنم. من مي‌خواهم روح و جسم عرب را با شعرهايم آزاد كنم. روابط بين زنان و مردان در جهان ما درست نيست." بخش هايي از اشعار نزار قباني تاكنون به فارسي ترجمه و منتشر شده است. موسي بيدج، موسي اسوار، احمد پوري و مهدي سرحدي مترجماني هستند كه تاكنون نسبت به ترجمه‌ي بخشي از آثار نزار به فارسي اقدام كرده اند.


نمونه‌اي از اشعار نزار قباني:


عشق پشت چراغ قرمز نمي‌ماند!


انديشيدن ممنوع!

چراغ، قرمز است..

سخن گفتن ممنوع!

چراغ، قرمز است..

بحث پيرامون علم دين و

صرف و نحو و

شعر و نثر، ممنوع!

انديشه منفور است و زشت و ناپسند!


 

از لانه‌ي مهر و موم شده‌ات

پا فراتر نگذار

چراغ، قرمز است..

زني را.. يا كه موشي را مشو عاشق!

عشق ورزيدن، چراغش قرمز است


 

مرموز و سرّي باش..

تصميم خود را با مگس هم در ميان مگذار


 

بي‌سواد و بي‌خبر باقي بمان!

شركت مكن در جرم فحشا� يا نوشتن!

زيرا كه در دوران ما،

جرم فحشا، از نوشتن كمتر است!


 

انديشيدن درباره‌ي گنجشكان وطن

و درختان و رودها و اخبار آن، ممنوع!

انديشيدن به آنان كه به خورشيد وطن تجاوز كردند

ممنوع!

صبحگاهان، شمشير قلع و قمع به سويت مي‌آيد،

در عناوين روزنامه‌ها،

در اوزان اشعار

و در باقيمانده‌ي قهوه‌ات!..


 

در بر همسرت استراحت نكن،

آنها كه صبح فردا به ديدارت مي‌آيند،

اكنون زير "كاناپه" هستند!..


 

خواندن كتاب‌هاي نقد و فلسفه، ممنوع!

آنها كه صبح فردا به ديدارت مي‌آيند،

مثل بيد در قفسه‌هاي كتابخانه كاشته شده‌اند!

تا روز قيامت از پاهايت آويزان بمان!

تا قيامت از صدايت آويزان بمان

و از انديشه‌ات آويزان باش!

سر از بشكه‌ات بيرون نياور

تا نبيني چهره‌ي اين امت تجاوز شده را..


 

اگر روزي بخواهي نزد پادشاه بروي

يا همسرش

يا دامادش

يا حتي سگش - كه مسئول امنيت كشور است

و ماهي و سيب و كودكان را مي‌خورد

و گوشت بندگان را نيز-

باز، مي‌بيني چراغ، قرمز است!


 

يا اگر روزي بخواهي

وضع هوا را ...و اسامي درگذشتگان را

و اخبار حوادث را بخواني،

باز، مي‌بيني چراغت قرمز است!


 

يا اگر روزي بخواهي

قيمت داروي تنگي نفس

يا كفش بچگانه

يا قيمت گوجه فرنگي را بپرسي،

باز، مي‌بيني چراغت قرمز است.


 

يا اگر روزي بخواهي

صفحه‌ي طالع بيني را بخواني،

تا بخت خود را پيش از پيدايش نفت

و پس از اكتشاف آن بداني،

يا بداني كه در رديف چارپايان، جايگاه تو كجاست،

باز، مي‌بيني چراغت قرمز است!


 

يا اگر روزي بخواهي

خانه‌اي مقوايي بيابي تا تو را پناه دهد،

يا در ميان بازماندگان جنگ، بانويي بيابي تا تسلايت دهد،

يا يخچال كهنه‌اي پيدا كني..

باز.. مي‌بيني چراغت قرمز است.


 

يا بخواهي در كلاس از استاد بپرسي:

چرا اعراب امروزي با اخبار شكست‌ها تسلا مي‌يابند؟

و چرا عرب‌ها مثل شيشه در هم مي‌شكنند؟...

باز مي‌بيني چراغت، قرمز است..


 

با گذرنامه عربي سفر نكن!

ديگر به اروپا سفر نكن

زيرا - چنان كه مي‌داني- اروپا جاي ابلهان نيست..

اي وانهاده!

اي بي‌هويت!

اي رانده شده از همه‌ي نقشه‌ها!

اي خروسي كه غرورت زخم خورده!

اي كه كشته شده‌اي، بي هيچ جنگي!

اي كه سرت را بريده‌اند، بي آن كه خوني بريزد..

ديگر به ديار خدا سفر نكن

خدا، بزدلان را به حضور نمي‌پذيرد...


 

با گذرنامه‌ي عربي سفر نكن..

و مثل موش كور، در فرودگاه‌ها منتظر نمان!

زيرا چراغت قرمز است..


 

به زبان فصيح نگو

كه مروانم

عدنانم

سحبانم

به فروشنده‌ي موبور "هارودز"

نام تو برايش مفهومي ندارد

و تاريخ تو

تاريخي دروغين است، سرورم!


 

در "ليدو" به قهرماني‌هايت افتخار نكن

كه سوزان

و ژانت

و كولت

و هزاران زن فرانسوي ديگر،

هرگز نخوانده‌اند

داستان "زِيـْر" و "عنتر" را


 

دوست من!

تو خنده‌آور به نظر مي‌رسي

در شب‌هاي پاريس.

پس فورا به هتل برگرد،

چراغ، قرمز است!


 

با گذرنامه‌ي عربي سفر نكن

در مناطق عربي نشين!

كه آنان به خاطر يك ريال، مي‌كُشندت

و شب هنگام، وقتي گرسنه مي‌شوند، مي‌خورندت!

در خانه‌ي حاتم طائي مهمان نشو،

كه او دروغگو و متقلب است

مبادا صدها كنيز و صندوقچه‌ي طلا

فريبت دهد..


 

دوست من!

شب‌ها به تنهايي نزن پرسه

ميان دندان‌هاي اعراب...

تو براي ماندن در خانه‌ي خود هم محدوديت داري

تو در قوم خود هم ناشناسي!

دوست من!

خدا عرب‌ها را بيامرزد!!

(به نقل از مجموعه ي: "عشق پشت چراغ قرمز نمي ماند!"/ نزار قباني/ ترجمه ي مهدي سرحدي/انتشارات كليدر/ ۱۳۸۶)

 

قباني شاعر عشق و زن

دكتر شفيعي‌كدكني در كتاب شاعران عرب آورده است (نقل به مضمون): چه بخواهيم و چه نخواهيم، چه از شعرش خوشمان بيايد يا نه، قباني پرنفوذترين شاعر عرب است. 
پرنفوذترين!‌ اين به گمان من دلچسب‌ترين تعريفي ا‌ست كه مي‌توان از يك شاعر كرد. خود نزار در مصاحبه‌اي مي‌گويد: من مي‌توانم از نظر شعري ميان اعراب اتحاد ايجاد كنم، كاري كه اتحاديه كشورهاي عرب هنوز از نظر سياسي نتوانسته انجام دهد! 
نزار قباني شاعري بالفطره است. حتي وقتي آثار نثر او _ مصاحبه‌ها يا اتوبيوگرافي درخشانش (داستان من و شعر) _ را مي‌خوانيم، اوج تصويرسازي لطيف و گويا و سه بعدي‌اش را مي‌بينيم. تصاوير او واقعا سه بعديست: در ذهنت به ناگاه عمق مي‌يابند و موج به موج دريايي را خلق مي‌كنند: 

شعرهاي عاشقانه‌ام 
بافته انگشتان توست 
و مليله دوزي 
زيبايي‌ات 
پس هرگاه 
مردم شعري تازه از من بخوانند 
تو را سپاس مي‌گويند! 

نزار متولد دمشق است و سالها در بيروت زيست . در جلسات شعرخواني او دهها هزار نفر گرد مي‌آمدند و چنانكه خودش مي‌گويد، مي‌توانست انواع آدمها را دور خودش جمع كند چون با آنها عاشقانه و دمكراتيك رفتار مي‌كرد! 
موضوع آثار نزار قباني عشق و زن است و انتخاب اين دو موضوع در شرق، آن هم در يك كشور عربي، يعني خودكشي!! 
خودش مي‌گويد: در سرزمين ما شاعر عشق، روي زميني ناهموار و در محيطي خصومت‌آميز مي‌جنگد و در جنگلي كه اشباح و ديوها در آن سكني دارند، سرود مي‌خواند. اگر من توانستم مدت سي سال در برابر ديوها و خفاشهاي اين جنگل تاب بياورم به سبب آن بوده است كه مانند گربه هفت جان دارم! 
نزار كتاب اول خود را در سيصد نسخه و با هزينه خودش در 21 سالگي منتشر كرد. (‌زن سبزه‌رو به من گفت) چه در سبك و چه در معني دهن كجي‌اي به سنتهاي روز بود. در نتيجه شاعر و كتابش (با جملاتي كه بوي خون مي‌داد) تكفير شدند! 
اما نزار دلگرم به اقبال عمومي‌آثارش راه خود را ادامه داد تا مردمي‌ترين شاعر عرب و نيز يكي از شناخته‌شده‌ترين شاعران عرب در جهان باشد. همين حالا اگر نام نزار را در اينترنت جست‌وجو كنيد در هزاران سايت آثار او را به انگليسي و عربي خواهيد يافت. 
اما چرا شاعري چون او، آن هم در زباني نه چندان جهاني، اقبالي اين‌گونه مي‌يابد؟ 
به گمان من، او شاعري‌است كه علاوه بر قدرت شاعرانگي فوق‌العاده، احاطه‌اي عجيب بر موضوعات شعري‌اش دارد. حكايت او حكايت فيل‌شناسي مولانا نيست! او عشق را با تمام پستي و بلنديهايش درك كرده است. 
رنج زن را در جامعه عرب ديده و كاملا صادقانه از آن متاثر شده است. در يك كلام او شعار نمي‌دهد و به همين خاطر جامعه فرهيختگان شعارزده او را نفي مي‌كنند. تا آنجا كه وقتي بعد از جنگ شش روزه اعراب، و اسرائيل و شكست خفت‌بار اعراب نزار در شعري تلخ به نام (حزيرانيه) يا يادداشتهايي بر شكست‌نامه، مرثيه‌اي بر غرور عرب‌، آن هم مرثيه‌اي خشماگين، مي‌سرايد همان گروه‌هايي كه بر ادبيات تغزلي‌اش خرده مي‌گرفتند، سر برمي‌آورند كه نزار حق ندارد شعر وطني بگويد چه او روحش را به شيطان و غزل و زن فروخته است!! 
و نزار چه زيبا پاسخ مي‌گويد: آنها نمي‌فهمند كسي كه سر بر سينه معشوقش مي‌گذارد و مي‌گريد مي‌تواند سر برخاك سرزمينش نيز بگذارد و بگريد! 

***
از نزار ـ تا آنجا كه نگارنده مي‌داند ـ تا كنون به زبان فارسي سه كتاب به شكل مستقل منتشر شده است: 
ـ داستان من و شعر: ترجمه دكتر غلامحسين يوسفي و دكتر يوسف حسين‌تبار، انتشارات توس 1356 
ـ در بندر آبي چشمانت: ترجمه احمد پوري، نشر چشمه چاپ دوم 1380 
- بلقيس و عاشقانه‌هاي ديگر : ترجمه موسي بيدج، نشر ثالث 1378 
"داستان من و شعر" اتوبيوگرافي شاعرانه و درخشاني است كه ما را با شاعر آشنا مي‌كند. نزار صادقانه لحظات زندگي‌اش را به تصوير مي‌كشد و ما را از كودكي‌اش به تجربه اولين شعرش مي‌كشاند از آنجا به عشق نقب مي‌زند، سپس در اندوه فلسطين سخن مي‌گويد و باز به شعر باز مي‌گردد و... .
"مي‌توانم چشمانم را ببندم و بعد از سي سال، نشستن پدرم را در صحن خانه به ياد بياورم كه جلوش فنجاني قهوه و منقل و جعبه‌اي توتون و روزنامه‌اش بود و هر پنج دقيقه بر صفحات روزنامه گل سفيد ياسميني فرو مي‌افتاد، گويي كه نامه عشق بود كه از آسمان نازل مي‌شد." 
اين كتاب نشان‌دهنده ذهنيت تصويرگراي نزار است علي رغم نثر بودن و حتي گاه گزارشي بودن ناگزيرانه، متن سرشار از تصوير‌هاي شاعرانه است.
نمي‌دانم چرا اين كتاب ديگر تجديد چاپ نشد! آن هم حالا كه نام نزار ديگر بار به واسطه ترجمه اشعارش مطرح شده است. 
"در بندر آبي چشمانت" منتخبي از آثار نزار است كه توسط احمد پوري ترجمه شده است. پوري زيبا ترجمه مي‌كند و ساده. 
ترجمه او سادگي و صميميت شعر نزار را كاملا بيان مي‌كند. در واقع نزار با اين كتاب در ايران شناخته شد و محبوبيت يافت: 

يك مرد براي عاشق شدن 
به يك لحظه نياز دارد 
براي فراموش كردن 
به يك عمر! 

در اين كتاب قطعه درخشاني به نام دوازده گل بر قبر بلقيس وجود دارد كه شاعر در سوگ همسر عراقي‌اش ـ كه در يك بمب‌گذاري گويا توسط خود اعراب كشته شده است ـ سروده است: 

وقتي تو نيستي 
تمام خانه ما درد مي‌كند! 

اين شعر عاشقانه‌اي اجتماعي، سرشار از درد و فرياد و سوگواري‌ است. نوازشهاي مغموم عاشقانه به فريادهاي سياسي از سر درد چنان آميخته كه معجوني مردافكن را پديد آورده است. 
"بلقيس و عاشقانه‌هاي ديگر" منتخبي ديگر است با ترجمه موسي بيدج كه به دنبال استقبال از كتاب اول به بازار آمد. 
اشعار اين كتاب نسبت به كتاب اول بلندتر است. اشعار زيبايي چون‌: "هر وقت شعري �"، "پيوند زن وشعر"، "فال قهوه" و�. انصافاً ترجمه بيدج هم زيباست و در حين سادگي، شاعرانگي در كلام را نيز حفظ كرده است: 

يكشنبه طولاني 
يكشنبه سنگين 
لندن 
سرگرم طلاق دياناست 
و از جنون گاوي هراسان! 
اتوبوس بايد بيايد و 
نمي‌آيد 
شعر هم! 
وگوشواره بلند طلايي‌ات 
به گردشم نمي‌خواند 

در اين كتاب نيز مرثيه‌اي ديگر براي بلقيس مي‌بينيم كه علي‌رغم طولاني بودن بسيار تاثير‌گذار و زيباست و شاعر بارها عشق و سياست را به هم مي‌آميزد: 

بلقيس! 
اين سخن مرثيه نيست! 
عرب را دست مريزاد!

نزار شاعري است كه به خرق عادت در شعر معتقد است. او مي‌گويد: شعر انتظار چيزي است كه انتظار نمي‌رود! 
در اشعار او اين رويه آشكار است چه در قلمرو واژگاني: استفاده از كلماتي مثل آسپرين، ماهواره، سانسور، ميكل آنژ و� چه در قلمرو معنا و درون مايه و تصوير. 
از سوي ديگر شعر‌هاي كوتاه نزار پايان‌بند‌يهاي شگرفي دارند و شعرهاي بلندش نيز با تقسيم شدن به چند قطعه كوتاه دقيقاً همين پايان‌بنديها را حفظ مي‌كنند و به اين ترتيب شاعر با ضربه‌هاي پياپي حضور مستمر خواننده را طلب مي‌كند و به آن دست مي‌يابد. 
طنز لطيف و گاه گزنده در آثار نزار نكته دلنشين ديگري است كه همراهي خواننده را برمي‌انگيزد. مثلاً در حين خواندن شعر بلند بلقيس با وجود سوگواره بودن در بعضي از قسمتها، بي‌شك، لبخندي تلخ بر لبانتان خواهد نشست: 

اگر از كرانه فلسطين غمگين 
براي ما 
ستاره‌اي يا پرتقالي مي‌آوردند 
اگر از كرانه غزه 
سنگريزه‌اي يا صدفي 
اگر در بيست و پنج سال 
زيتون بني را آزاد كرده بودند 
يا ليمويي را بازگردانده بودند 
و رسوايي تاريخ را مي‌زدودند 
من قاتلان تو را سپاس مي‌گفتم! 
اما آنان 
فلسطين را رها كردند 
و آهويي را از پا در آوردند!

نزار از شعر به عنوان رقص با كلمات ياد مي‌كند:
"شاعران رقصي وحشي را اجرا مي‌كنند كه در آن رقصنده از پيكر خويش و نيز از آهنگ تجاوز مي‌كند تا اين كه خود به صورت آهنگ درآيد. من شعر مي‌گويم ولي نمي‌دانم چگونه؟! همچنان كه ماهي نمي‌داند چگونه شنا مي‌كند!" 
از سوي ديگر نزار در پاسخ به اينكه شعر از كجا مي‌آيد چنين مي‌گويد: "اما شعر در كجا سكونت دارد؟� بعد از سي سال تعقيب شعر در همه خانه‌هاي سر‌ّي‌اي كه وي به آنها پناه مي‌برد و در همه نشانيهاي دروغي كه به مردم مي‌داد كشف كردم كه شعر حيواني است افسانه‌اي كه مردم خود او را نديده‌اند ولي رد پايش را بر زمين و اثر انگشتهايش را بر دفتر‌ها ديده‌اند."
نزار توضيح درباره ماهيت سرايش شعر را غير ممكن مي‌داند: "شاعراني كه درباره تجربه‌هاي شعري خود سخن گفته‌اند هميشه فقط پيرامون شعر گشته‌اند و آن را مانند شهر تروا در محاصره گرفته‌اند و در برابر آثار بازمانده از قصيده عمر به‌سر آمده، يعني بعد از خاكستر شدنش، درنگ كرده‌اند. هر بحثي درباره شعر بحث از خاكستر است نه آتش!"
از سوي ديگر او معتقد است كه: "ادب فرزند آساني و تصادف نيست�ادبيات از رحم شكيبايي و زحمت و رنج و غم زاده مي‌شود."
چنانكه گفته آمد در زمينه ماهيت شعر اين جمله تمام ذهنيت نزار را بازتاب مي‌دهد:
"شعر انتظار چيزي‌است كه انتظار نمي‌رود!"
نزار شاعري نوجو در شعر است. او از انقلاب همنسلانش بر عليه سنتهاي رايج شعري به عنوان "حمله به قطار" نام مي‌برد.
اما از سوي ديگر او نوجويي را تنها با شناخت صحيح دستاوردهاي گذشته ادبي قوم خود و آشنايي با ادبيات ممكن مي‌داند و به همين دليل به جريانهاي مدعي نيز حمله مي‌برد.
از سوي ديگر او براي مخاطب ارزش بسياري قائل است. او معتقد است: "آن كه مي‌گويد من براي فردا شعر مي‌گويم در حقيقت نشاني مردم را گم كرده است!"
به عبارت ديگر معتقد است كسي كه در ميان مردم هم عصر خودش مورد توجه قرار نگيرد عصري درخشان‌تر در انتظارش نخواهد بود. 
و اگر بخواهيم منصف باشيم بايد اعتراف كرد كه نزار خود به تمام و كمال از اين اصول پيروي مي‌كند.
هر بند شعر او مانند يك بمب در دستانت آماده انفجار است ... و منفجر هم مي‌شود!!
كتاب اول او به خاطر همه نوجويي‌اش غوغايي به پا كرد كه به قول خودش از آن بوي خون برمي‌خاست!
و جالب اينجاست كه او همان مردي است كه با دكلمه اشعارش به ميان مردم رفت و بارها و بارها در چندين كشور عرب زبان هزاران نفر در جلسه شعر خواني‌اش حضور يافتند و آن‌چنان محبوب مردم عرب شد كه آن‌گاه كه درگذشت عزاي عمومي ‌اعلام شد! 
� 
نزار در عشق نيز نظريات بسيار خيره‌كننده‌اي دارد. او ماهيت سنتي جامعه عرب را چنين به نقد مي‌كشد: "وقتي انسان دزدكي عاشق شود و زن به يك‌پاره گوشت بدل مي‌شود كه با ناخن تداولش كنيم، جنبه معنوي عشق و نيز صورت انساني رازونياز عاشقانه از ميان مي‌رود و غزل به صورت رقصي وحشيانه به دور كشته‌اي بي‌جان در مي‌آيد!"
او معتقد است: "‌بزرگ‌ترين گناهي كه انسان مرتكب مي‌شود اين است كه عاشق نشود!�"

***
در يك كلام مي‌توان گفت كه نزار قباني شاعري است به معناي واقعي كلمه شاعر! نوجويي‌هاي او سبب نشده است كه به بيگانگي با مخاطب برسد و در نتيجه توجه‌اش به انديشگي و احساس به شكل توامان و نيز خلق موقعيتهاي شاعرانه در عرصه مفهوم و تصوير توانسته است خصلتهاي شعري‌اش را در ترجمه‌هاي متواتر به زبانهاي گوناگون حفظ كند. متاسفانه علي‌رغم اقبال اخير جامعه مخاطبين شعري ايران به آثار نزار، هنوز شايد تنها ده درصد از آثار اين شاعر پركار به فارسي ترجمه شده باشد. به‌نظر مي‌رسد اهتمام بيشتر در اين امر، تاثير مناسبي بر درك هنري جامعه شعري از مفهوم شعر جهاني و نيز سيراب ساختن ذائقه هنر دوست مخاطب ايراني داشته باشد

پرتو عشق

نزار قباني 
ترجمه ي تراب حق شناس


مرا حرفه اي ديگر نيست
جز آنكه دوستت بدارم
و روزي كه از مواهب من بي نياز شوي
و ديگر نامه هاي مرا نپذيري
كار و حرفه ام را از دست خواهم داد...
+++
مي خواهم دوستت بدارم
تا به جاي همه ي جهانيان پوزش بخواهم
از همه ي جناياتي كه مرتكب شده اند در حق زنان...
+++
از زنانگي ات دفاع ميكنم
آن سان كه جنگل از درختانش دفاع مي كند
و موزه ي لوور از موناليزا
و هلند از وان گوگ
و فلورانس از ميكل آنژ
و سالزبورگ از موزارت
و پاريس از چشمهاي الزا...
+++
مي خواهم دوستت بدارم
تا شهرها را از آلودگي برهانم
و ترا برهانم
از دندان وحشي شدگان...
+++
زن لايه ي نمكي ست
كه تن ما را از تعفن حفظ مي كند
و نوشتن مان را از كهنگي...
+++
آنگاه كه زن ما را به حال خود رها كند
يتيم مي شويم...
+++
من كي ام بدون تو؟
چشمي كه مژه هايش را مي جويد
دستي كه انگشتانش را مي جويد
كودكي كه پستان مادرش را مي جويد...
+++
آنگاه كه مرد
بر دوش زني تكيه نكند...
به فلج كودكان مبتلا مي شود...
+++
آنگاه كه مرد زني را براي دوست داشتن نيابد...
به جنس سومي بدل مي شود
كه هيچ ربطي به جنس هاي ديگر ندارد...
+++
بدون زن
مردانگي مرد
شايعه اي بيش نيست...
+++
به دنياي متمدن پا نخواهيم نهاد
مگر آنگاه كه زن در ميان ما
از يك لايه گوشت چرب و نرم
به صورت يك نمايشگاه گل درآيد...
+++
چطور مي توانيم مدينه ي فاضله اي برپا كنيم؟
حال آنكه هفت تيرهايي به دست داريم
عشق خفه كن؟...
+++
مي خواهم دوستت بدارم...
و به دين ياسمن درآيم
و مناسك بنفشه بجا آرم...
و از نواي بلبل دفاع كنم...
و نقره ي ماه...
و سبزه ي جنگل ها...
+++
موهايت را شانه مزن
نزديك من
تا شب بر لباس هايم فرو نيفتد...
+++
دوستت دارم
و نقطه اي در پايان سطر نمي گذارم.
+++
مي خواهم دوستت بدارم
تا كرويت را به زمين بازگردانم
و باكرگي را به زبان...
و شولاي نيلگون را به دريا...
چرا كه زمين بي تو دروغي ست بزرگ...
و سيبي تباه...
+++
در خيابان هاي شب 
جايي براي گشت و گذارم نمانده است
چشمانت همه ي فضاي شب را در بر گرفته است...
+++
چون دوستت دارم... مي خواهم
حرف بيست و نهم الفبايم باشي...
+++
به تو نخواهم گفت: "دوستت دارم"
مگر يك بار...
زيرا برق، خويش را مكرر نمي كند...
+++
آنگاه كه دفترهايم را به حال خود بگذاري
شعري از چوب خواهم شد...
+++
اين عطر ... كه به خود مي زني
موسيقي سيالي ست...
و امضاي شخصي ات كه تقليدش نمي توان...
+++
"ترا دوست نميدارم به خاطر خويش
ليكن دوستت دارم تا چهره ي زندگي را زيبا كنم...
دوستت نداشته ام تا نسلم زياد شود
ليكن دوستت دارم
تا نسل واژه ها پرشمار شود...".

 هرگاه من از عشق سرودم، ترا سپاس گفتند! ‬

نزار قباني 
‬ترجمه تراب حق شناس

ـ۱ـ
شعرهايي كه از عشق مي سرايم
بافته ي سرانگشتان توست.
و مينياتورهاي زنانگي ات.
اينست كه هرگاه مردم شعري تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند...

ـ۲ـ
همه ي گل هايم
ثمره ي باغ هاي توست.
و هر مي كه بنوشم من
از عطاي تاكستان توست.
و همه ي انگشتري هايم
از معادن طلاي توست...
و همه ي آثار شعريم
امضاي ترا پشت جلد دارد!

ـ۳ـ
اي قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضاي چشمانت...
گسترده تر از فضاي آزادي...
تو زيباتري از همه ي كتاب ها كه نوشته ام
از همه ي كتاب ها كه به نوشتن شان مي انديشم...
و از اشعاري كه آمده اند...
و اشعاري كه خواهند آمد...

ـ۴ـ
نمي توانم زيست بي تنفس هوايي كه تو تنفس مي كني.
و خواندن كتاب هايي كه تو مي خواني...
و سفارش قهوه اي كه تو سفارش مي دهي...
و شنيدن آهنگي كه تو دوست داري...
و دوست داشتن گل هايي كه تو مي خري...

ـ۵ـ
نمي توانم... از سرگرمي هاي تو هرگز جدا شوم
هرچه هم ساده باشند
هرچه هم كودكانه... و ناممكن باشند
عشق يعني همه چيز را با تو قسمت كنم
از سنجاق مو...
تا كلينكس!

ـ۶ـ
عشق يعني مرا جغرافيا دركار نباشد
يعني ترا تاريخ دركار نباشد...
يعني تو با صداي من سخن گويي...
با چشمان من ببيني...
و جهان را با انگشتان من كشف كني...

ـ۷ـ
پيش از تو
زني استثنائي را مي جستم
كه مرا به عصر روشنگري ببرد.
و آنگاه كه ترا شناختم... آئينم به تمامت خويش رسيد
و دانشم به كمال دست يافت!

ـ۸ـ
مرا ياراي آن نيست كه بي طرف بمانم
نه دربرابر زني كه شيفته ام مي كند
نه در برابر شعري كه حيرتزده ام مي كند
نه در برابر عطري كه به لرزه ام مي افكند...
بي طرفي هرگز وجود ندارد
بين پرنده... و دانه ي گندم!

ـ۹ـ
نمي توانم با تو بيش از پنج دقيقه بنشينم...
و تركيب خونم دگرگون نشود...
و كتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه هاي تختخواب از جاي خويش پرنكشند...
و توازن كره ي زمين به اختلال نيفتد...

ـ۱۰ـ
شعر را با تو قسمت مي كنم.
همان سان كه روزنامه ي بامدادي را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ي كرواسان را.
كلام را با تو دو نيم مي كنم...
بوسه را دو نيم مي كنم...
و عمر را دو نيم مي كنم...
و در شب هاي شعرم احساس مي كنم
كه آوايم از ميان لبان تو بيرون مي آيد...

ـ۱۱ـ
پس از آنكه دوستت داشتم... تازه دريافتم
كه اندام زن چقدر با اندام شعر همانند است...
و چگونه زير و بم هاي كمر و ميان... (۱)
با زير و بم هاي شعر جور در مي آيند
و چگونه آنچه با زبان درپيوند است... و آنچه با زن... با هم يكي مي شوند
و چگونه سياهي مركب... در سياهي چشم سرازير مي شود.

ـ۱۲ـ
ما به گونه اي حيرتزا به هم ماننده ايم...
و تا سرحد محو شدن در يكديگر فرو مي رويم...
انديشه ها مان و بيانمان
سليقه هامان و دانسته هامان
و امور جزئي مان در يكديگر فرو مي روند
تا آنجا كه من نمي دانم كي ام؟...
و تو نمي داني كه هستي؟...

ـ۱۳ـ
تويي كه روي برگه ي سفيد دراز مي كشي...
و روي كتاب هايم مي خوابي...
و يادداشت هايم و دفترهايم را مرتب مي كني
و حروفم را پهلوي هم مي چيني
و خطاهايم را درست مي كني...
پس چطور به مردم بگويم كه من شاعرم...
حال آنكه تويي كه مي نويسي؟

ـ۱۴ـ
عشق يعني اينكه مردم مرا با تو عوضي بگيرند
وقتي به تو تلفن مي زنند... من پاسخ دهم...
و آنگاه كه دوستان مرا به شام دعوت كنند... تو بروي...
و آنگاه كه شعر عاشقانه ي جديدي از من بخوانند...
ترا سپاس گويند!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) در متن عربي: خَصر يعني كمر، بالاي تهيگاه يا به تعبير حافظ، ميان:
"ميان او كه خدا آفريده است از هيچ
دقيقه اي ست كه هيچ آفريده نگشوده است"

 

مي‌خواهم پيش از تو بميرم

ترجمه: مجتبا پورمحسن

منبع: http://pourmohsen.com


من
مي‌خواهم پيش از تو بميرم
تو فكر مي‌كني كسي كه بعداً مي‌ميرد
كسي را كه قبلاً رفته است، پيدا مي‌كند؟
من اين‌طور فكر نمي‌كنم.
بهتر است مرا بسوزاني
مرا در بخاري اتاقت بگذاري
در يك كوزه.
كوزه شيشه‌اي باشد
شفاف، شيشه سفيد
بنابراين مي‌تواني آن تو مرا ببيني...
فداكاري‌ام را مي‌بيني:
از اين‌كه بخشي از زمين باشم، چشم مي‌پوشم
از اين‌كه گل باشم و بتوانم با تو باشم
چشم مي‌پوشم.
دارم پودر مي‌شوم
تا با تو زندگي كنم
بعداً، وقتي تو هم مردي
به شيشه من خواهي آمد
و ما با همديگر زندگي مي‌كنيم
خاكستر تو در خاكستر من،
تا اين‌كه نوعروسي بي‌مبالات
يا نوه‌اي بي‌وفا
ما را از آن‌جا بيرون بيندازد
اما ما
تا آن موقع
در هم مي‌آميزيم
آن‌قدر كه
حتا در آشغالي كه ما را در آن مي‌ريزند
ذرات ما پهلو به پهلوي هم خواهند افتاد
با هم دست در خاك فرو خواهيم كرد.
و يك روز، اگر يك گل وحشي
از اين تكه از خاك تغذيه كند و شكوفه دهد
بالاي تنش، مشخصاً
دو گل خواهد بود:
يكي تو هستي
يكي منم.
من
هنوز به مرگ فكر نمي‌كنم
بچه‌اي به دنيا خواهم آورد.
زندگي از من طغيان مي‌كند
خونم دارد به جوش مي‌آيد.
من زندگي خواهم كرد، اما زماني طولاني، خيلي طولاني
اما با تو.
مرگ هم مرا نمي‌ترساند
اما شيوه خاكسپاري‌مان 
ناخوشايند است
تا وقتي كه بميرم
فكر مي‌كنم بهتر خواهد شد.
اميدي هست كه همين روزها از زندان بيرون بيايي؟
صدايي در من مي‌گويد:
شايد.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد